معنی کلمه فلسفه در لغت نامه دهخدا
فلسفه در سخن میامیزید
وآنگهی نام آن جدل منهید.خاقانی.شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه ست یا اکسیر.خاقانی.قصه گفت او شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه.مولوی.علم نیرنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق الفلسفه.مولوی.فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان واکرد از سر روی پوش.مولوی.- فلسفه اشراق . رجوع به اشراق شود.
- فلسفه بافی ؛ سخن بیهوده و بظاهر مستدل گفتن. استدلال بی پایه کردن.
- || پرگویی کردن در مسائلی که مورد علاقه دیگران نیست.
- فلسفه بحثی ( بحثیه ) ؛ فلسفه ای که در آن به بحث و استدلال پردازند. مقابل فلسفه ذوقی. ( فرهنگ فارسی معین ).
- فلسفه خاصیه متعالیه ؛ از اصطلاحات ملاصدرای شیرازی و فلسفه خاصی است که وی از تلفیق آیات و اخبار و کلمات بزرگان و عارفان و خلاصه ای از تلفیق عقل و نقل و وحی و ذوق و بحث به وجود آورده است. ( فرهنگ فارسی معین ).