معنی کلمه فراخ در لغت نامه دهخدا
به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است. کسائی مروزی.بدیدم به زیر کلاهش فراخ
دهانی و زیر دهان خنجری.منوچهری.تا پای نهندبر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.عسجدی.چشمهای واو و قاف و فا درخوریکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. ( نوروزنامه ). || پهناور. گسترده. ( یادداشت بخطمؤلف ). عریض. پهن. ( ناظم الاطباء ) :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.بوشکور.شما را دل از مرز و شهر فراخ
بپیچید و از باغ و میدان و کاخ.فردوسی.مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ
زمان ِ دادن و بخشیدن ِ بدان کردار.فرخی.زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ.عنصری.آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است. ( تاریخ بیهقی ).
مر امّید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ.اسدی.جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
در او کمتر از حلقه انگشتری است.ناصرخسرو.بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است.ناصرخسرو.چشم خواجه ز چشمه سوراخ
چشمه تنگ دید و آب فراخ.نظامی.در طلب روی تو گرد جهان فراخ
ابرش فکرت مدام تنگ عنان آمده.عطار.به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.سعدی. || بسیار. ( برهان ). فراوان. وافر. هنگفت. ( یادداشت بخط مؤلف ). ارزان. ( ناظم الاطباء ) : ناحیتی است آبادان و نعمت فراخ. ( حدود العالم ). ای پسر نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند. ( کلیله و دمنه ). هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ. ( چهارمقاله ).
در تف این بادیه دیولاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ.نظامی. || شاد و سرخوش : امیر چاشتگاه فراخ برنشست. ( تاریخ بیهقی ).
- پای فراخ نهادن ؛ از حد خود تجاوز کردن :
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ.