معنی کلمه عمر در لغت نامه دهخدا
عمر. [ ع َ ] ( ع اِ ) زندگانی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، أعمار. رجوع به عُمرو عُمُر شود. گویند که عمر غیر از بقاء است ، زیرا عمر عبارت از مدتی است که بدن بوسیله حیات قائم است و حال اینکه بقاء ضد فنا و نیستی است ؛ لذا غالباً خداوند را به بقاء توصیف کنند و وصف او به «عمر» نادر است. ( از اقرب الموارد ). || دین و ملت ، چنانکه گویند: لَعَمری ؛ سوگند به دینم. || گوشت میان دو دندان ، یا گوشت بن دندان. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). گوشت لثه. ( از اقرب الموارد ).ج ، عُمور، عُمر. رجوع به عمر شود. || گوشواره بالایین. || هر دراز میان دو سِنَّة که دانه سیر باشد. || درخت دراز. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و یک دانه آن عَمرة است. ( از اقرب الموارد ). || نخل السکر. خرمایی است نیکو و جید. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
عمر. [ع َ م َ ] ( ع مص ) دیر ماندن و زیستن. ( از اقرب الموارد ). عَمر. عُمر. عَمارة. رجوع به عمر و عمارة شود.
عمر. [ ع َ م َ ] ( ع اِ ) دین و ملت. ( منتهی الارب ). دین. ( اقرب الموارد ). || دستار که زن حرة بدان سر را پوشد، یا آنکه چون او را نه خِمار باشد و نه سربند، سر را در آستین درآرد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و سپس بمعنای دو انتهای آستین بکار رفته است ، چنانکه درالنهایة آمده : و لا بأس أن یصلّی الرجل فی عَمَرَیه. ( از اقرب الموارد )؛ اشکالی ندارد که شخص با دو انتهای آستین خود نماز بگزارد. و رجوع به عمران شود.