معنی کلمه عدم در لغت نامه دهخدا
اندر مشیمه عدم از نطفه وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.ناصرخسرو.برده از آن سوی عدم رخت و تخت
مانده از این سوی جهان خان ومان.خاقانی.دردا که از برای شکست وجود من
سوی عدم شد آن خلف روح پیکرم.خاقانی.آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
وان را که جان توئی چه دریغ عدم خورد.خاقانی.زین تنگنای وحشت اگر بازرستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی.خاقانی.طریق عاشقی چبود،به دست بی خودی خود را
به فتراک عدم بستن به دنبال فنا رفتن.خاقانی.اول کاین عشق پرستی نبود
در عدم آوازه هستی نبود.عطار.درنگر و خلق جهان را ببین
روی نهاده به عدم ای غلام.عطار.از وجودم می گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم.مولوی.شرف مرد به جود است و کرامت نه سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود.سعدی.گمان مبر که جهان اعتماد را شاید
که بی عدم نبود هر چه در وجود آید.سعدی.- از عدم درشدن ؛ کنایه از مرده زنده شدن. ( ناظم الاطباء ) ( مؤید الفضلاء ).
- از عدم بگذرد ؛ یعنی از مرده زنده شود.
- عدم کردن ؛ نابود کردن. معدوم کردن. نیست کردن.
|| ناقص کردن. بی چیز و محتاج نمودن. ( ناظم الاطباء ).
|| ( اصطلاح فلسفه ) در اصطلاح فلسفه ، مقابل وجود است. توضیح آن اینکه برای وجود دو اعتبار است یکی وجودِ مطلق و دیگر مطلق ِ وجود. هر گاه عدم مقابل مطلق وجود باشد، مطلق عدم است ، و اگر مقابله آن به اعتبار وجود مطلق باشد، عدم المطلق است ، مفاد اول سلب وجود مطلق است. رجوع به وجود و عدم ملکه شود. ( از شرح منظومه ص 78 بشرح فرهنگ علوم عقلی سجادی ص 352 ). || کلمه نفی که چون بر سر اسمی درآید آن را منفی میکند مانند:
- عدم استحقاق ؛ مستحق نبودن. شایستگی کاری نداشتن.
- عدم استعداد ؛بی استعداد بودن.
- عدم اشتهار ؛ مشهور نبودن. شهرت نداشتن.