معنی کلمه شهر در لغت نامه دهخدا
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند.رودکی.کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک.رودکی.یکی آلوده کس باشد که شهری را بیالاید
هم از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن.رودکی.من آنگاه سوگند زینسان خورم
کزین شهر من رخت برتر برم.بوشکور.از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم. ( ترجمه تفسیر طبری ).
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری بزیر درع و خوی اندر.دقیقی.چو آمد بنزدیکی شهر شاه