شروق. [ ش ُ ] ( ع مص ) مصدر به معنی شَرق. ( ناظم الاطباء ). برآمدن آفتاب. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( غیاث اللغات ) ( المصادر زوزنی ) ( از اقرب الموارد ). دمیدن مهر. ( یادداشت مؤلف ) : در مغزش خواب پیش از شروق شعله آفتاب از دبادب مواکب سلطان در حوالی قصر خویش بی آرام گشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 336 ). رجوع به شرق شود. || ( اِمص ) مجازاً به معنی روشنی. ( آنندراج ). مجازاً به معنی ظهور و روشنی. ( غیاث اللغات ) : چون ز روی این زمین تابد شروق من چرا بالا کنم رو در عیوق.مولوی.|| ( مص ) شکافتن گوش گوسپند و جز آن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج به نقل از منتخب اللغات ). || دراز شدن درخت خرما. ( از اقرب الموارد ).
بدانک چون آینه دل از کدورت وجود ماسوای حضرت صقالت پذیرد و صفا بکمال رسد مشروقه آفتاب جمال حضرت گردد جام جهان نمای ذات متعالی الصفات شود. ولیکن نه هر کرا دولت صقالت و صفا دست داد سعادت تجلی مساعدت نماید «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء» اما بدین سعادت هم دلهای صافی مستسعد شود. چنانک شیخ عبدالله انصاری رحمه الله علیه فرمود: «تجلی حق ناگاه آید اما بر دل آگاه آید». و از شیخ علی بونانی شنیدم- قدس- الله روحه العزیز- که از شیخ خویش خواجه ابوبکر شانیان قزوینی رحمه الله روایت میکرد: «نه هر که بدوید گور گرفت اما گور آن گرفت که بدوید».
ظهرت شمسها فغیبت فیها فاذا اشرقت فذالک شروقی
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
الشروق (عربی: الشروق) یک روزنامه تونسی مستقل است که در «دارالانوار» منتشر میشود که آن را «صلاح الدین العامری» فقید در سال ۱۹۸۴ تأسیس کرد.
ای ز تو نه طاق فلک پر شروق ای ز تو آراسته این چار سوق
چون ز روی این زمین تابد شروق من چرا بالا کنم رو در عیوق
بنده آثم جانی ابوالقاسم حسینی فراهانی را با فقد بصیرت و نقص طبیعت نشاید که چشمی در خور دیدار جان گشاید و نطقی کاشف راز نهان، ولی چون عادت بندگی را پایه اولین نیستی و نابودی است و پستی و بی جودی، شاید که ظلمت ذات خود را در شروق جلال و فروغ جمال خلافت نیست، دیده هر چه بیند بنور قدسی باشد نه چشم حسی و هر چه گوید از عرض اعظم آید نه نطق ابکم.
ز شام تا بسحر می خورم که خود زرخش نماز شام زمان شروق من باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
فرمود اولّ که شعر میگفتیم داعیهای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروبست هم اثرها دارد. سنتّ حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت میفرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا میشود در حالت غروب نیز همان تربیت قایمست رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَ الْغَارِبَةَ . معتزله میگویند که خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر میشود بنده خالق آن فعل است . نشاید که چنین باشد . زیرا که آن فعلی که ازو صادر میشود یا بواسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوتّ و جسم ، یا بیواسطه . نشاید که او خالق افعال باشد به واسطهی اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهی آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق فعل باشد. زیرا محال است که بیآن آلت ازو فعلی آید. پس علیالاطلاق دانستیم که خالق افعال حق است نه بنده. هر فعلی اماّ خیر و اِماّ شر که از بنده صادر میشود، او آن را به نیّتی و پیشنهادی میکند اماّ حکمت آن کار همان قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او را در آن کار نمود فایدهٔ آن همان قدر بوَد که آن فعل ازو بوجود آید، امّا فواید کلّی آن را خدای میداند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز میکنی به نیتّ آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیکنامی و امان باشد در دنیا، اماّ فایدهٔ آن نماز همین قدر نخواهدبودن، صدهزار فایدهها خواهد دادن که آن در وهم تو نمیگذرد . آن فایدهها را خدای داند که بنده را بر آن کار میدارد . اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمان است و حقّ تعالی او را در کارها مستعمل میکند و فاعل در حقیقت حقسّت نه کمان، کمان آلتست و واسطه است لیکن بیخبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که « من در دست کیستم !». چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد، و نمیبینی که چون کسی را بیدار میکنند از دنیا نیز بیزار می شود و سرد میشود و او نیز میگدازد و تلف میشود . آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است بواسطه غفلت بوده است، والاّ هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ بواسطهٔ غفلت شد، باز بر وی حقّ تعالی رنجها و مجاهدها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلتها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن . وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرگین، الاّ این تلّ سرگین اگر عزیزست جهتِ آنست که درو خاتم پادشاست و وجود آدمی همچون جوال گندمست، پادشاه ندا میکند که « آن گندم را کجا می بری ؟ که صاع من دروست » او از صاع غافلست، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند ؟ اکنون هر اندیشه که ترا به عالم علوی میکشد و از عالم سفلی سرد و فاتر میگرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون میزند . آدمی میل به آن عالم میکند، و چون بعکسه میل به عالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.
کشتنی اندر غروبی یا شروق که نه شایق ماند آنگه نه مشوق