معنی کلمه سنجیدن در لغت نامه دهخدا
بیابیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نی زور بازو کنیم.فردوسی.سدیگر بقپان بسنجید سیم
زن بیوه وکودکان یتیم.فردوسی.این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. ( تاریخ بیهقی ).
کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج
ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز.منوچهری.نسنجد نزد تو یک پر پشه
گرش همسنگ این گیتی گناه است.مسعودسعد.بقسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا.خاقانی.گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار.خاقانی.تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. ( سندبادنامه ص 311 ).
|| ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن :
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ.فردوسی.یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.فردوسی.چه سنجد بداندیش با بخت تو
به پیش پرستنده تخت تو.فردوسی.بدین یال و گردی بر و گردگاه
چه سنجد بچنگال او کینه خواه.اسدی ( گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53 ).سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود.خاقانی.جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان
یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد.عطار.گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی.حافظ. || برابر بودن. معادل بودن :
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو.فرخی.زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای.