معنی کلمه سلطان در لغت نامه دهخدا
روبهی میدوید از غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است بازگوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان.انوری.مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.خاقانی.سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل
سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش.خاقانی.از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم.خاقانی.شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی بهم.خاقانی.به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ.سعدی.او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم.سعدی. || خلیفه زمان. ( خاندان نوبختی ص 68 ) :
خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست
نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان.عنصری.- سلطان شرع :
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر بپای بوسی لالا برآورم.خاقانی.خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره
اول گشاد نامه سلطان شرع گیر.خاقانی. || حجت. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). حجت روشن. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59 ) : بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. ( قصص الانبیاء ص 164 ). || قدرت.( آنندراج ) ( غیاث ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). سلطان کل شی ٔ؛ شدت و قوت هرچیزی. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). قدرت ملک. ( منتهی الارب ) :