معنی کلمه سجود در لغت نامه دهخدا
از سجودش بتشهد برد آنگه بسلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام.منوچهری.تن را سجود کعبه فریضه ست و نقص نیست
گر دیده راز دیدن کعبه جدا کند.خاقانی.گر تن بقرب کعبه نگشت آشنا رواست
باید که جان بقرب سجود آشنا کند.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 849 ).من که نان ملک خورم بسجود
سر بزیر آرم از برای دعا.خاقانی.گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان.خاقانی.- سجود آوردن ؛ سجده کردن. تعظیم کردن :
تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم.مسعودسعد.وآسمان بر درش سجود آرد
گفت سبحان ربی الاعلی.خاقانی.سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش.نظامی.کآنکه این بت را سجود آردبرست
ور نیارد در دل آتش نشست.مولوی.- سجود بردن ؛ سجده آوردن. سجده کردن :
قامت صاحب افسران حلقه افسری شده
برده سجود افسرش با همه صاحب افسری.خاقانی.گر او می برد سوی آتش سجود
تو واپس چرا میبری دست جود.سعدی.- سجود سپاس ؛ سجده شکر :
سجاده ازسهیل کنم نز ادیم شام
تا می برم سجود سپاس از در سخاش.خاقانی.- سجود سهو :
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا.خاقانی.رجوع به سجده و سجده سهو شود.
- سجود صمدی ؛ در اصطلاح کشتی گیران سجده که به وقت آغاز کشتی یا بعد اتمام آن کنند. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
شاید از فخر اگر پای بر افلاک نهی
بسجود صمدی جبهه چو بر خاک نهی.میرنجات ( آنندراج ).- سجود کردن ؛ سجده بردن. سجده آوردن :
جهاندار محمود با فرّ و جود
که او را کند ماه و کیوان سجود.فردوسی.بلبل کردش سجود گفت که نعم الصباح
خود بخودی باز داد صبحک اللَّه جواب.خاقانی.جهان بخدمت او چون قلم سجود کند