معنی کلمه سالار در لغت نامه دهخدا
من ترکم و سرمستم مستانه قلج بستم
در ده شدم و گفتم سلار سلام علیک.( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || سالخورده. ( برهان ). پیر. ریش سفید. صاحب سال. سال دارنده. و سالار بمعنی سالدار است. آن را سال آر نیز توان گفت. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). پیر. ( استینگاس ). پیر. شیخ. ولی سپس بمعنی سر و رئیس آمده است بی التفاتی به معنی پیری : بجز پیر سالار لشکر مباد. ( قابوسنامه ). || کهن. ( برهان ). در زفانگویا بمعنی کهنه آمده. ( رشیدی ). اصل آن در لغت کهنه و پیر و سالدارنده. ( انجمن آرا ). سالیان بر او بر گذشته. || سردار. ( برهان ) ( جهانگیری ). سردار بزرگ. ( انجمن آرا ). سردار و مهتر و امیر. ( ناظم الاطباء ). فرمانده. سپه سالار. سپهبد. سرکرده. سرلشکر. سرهنگ. امیرالجیش :
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.رودکی.زریر سپهبدبرادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود.دقیقی.گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.میزبانی بخاری.چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید.فردوسی.خروشی بر آمد بکردار رعد
از این روی رستم و زان روی سعد
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه.فردوسی.که گردان کدامند و سالار کیست
ز رزم آوران جنگ را یار کیست.فردوسی.بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
از ایرا نیانند جنگی سوار.فردوسی.آنکه زیباتر و در خورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار و سپهدار نبسته است کمر.فرخی.در تواریخ چنان می خوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360 ). فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و کار ایشان را کفایت کرده شود. ( ایضاً ص 481 ). و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. ( ایضاًص 244 ).