معنی کلمه زو در لغت نامه دهخدا
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر زو.عنصری ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
زو. ( ق ) مخفف زود است که تعجیل و شتاب باشد. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). زود. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا )( فرهنگ فارسی معین ). مخفف زود. ( فرهنگ رشیدی ) ( جهانگیری ). مخفف زود که جلد و شتاب است. ( غیاث ). شتاب و تیز و چالاک و زود و جلد. ( ناظم الاطباء ) :
هر گلی پژمرده گرددزو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.رودکی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).گر زانکه بمرگ جهل میری
زو میر که زندگی نگیری.احمد کرمانی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).دست او بگرفت سه کرت بعهد
کاللّه اﷲ زو بیا بنمای جهد.مولوی ( ایضاً ).رونق کار خسان کاسد شود
همچو میوه تازه ، زو فاسد شود.مولوی ( ایضاً ).رونق دنیا برآرد زو کساد
زانک هست از عالم کون و فساد.مولوی ( ایضاً ).رجوع به زوتر شود. || جلدی و چالاکی. || به تعجیل و زودی. ( ناظم الاطباء ).
زو. ( حرف اضافه + ضمیر ) از او. از وی. ( فرهنگ فارسی معین ). مخفف از او. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). از او. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است.رودکی ( یادداشت ایضاً ).آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان.خسروی ( یادداشت ایضاً ).جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار و تو زو کرده کارتر.دقیقی ( یادداشت ایضاً ).که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.فردوسی.فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.فردوسی.چو شیرین بد اندر شبستان اوی
که روشن بدی زو گلستان اوی.فردوسی.دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیاکند و پرکند چو نار.فرخی.