زم

معنی کلمه زم در لغت نامه دهخدا

زم. [ زَ ]( اِ ) بمعنی سرما باشد که در مقابل گرماست و لهذا ایام سرما را زمستان گویند. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از فرهنگ رشیدی ). سرما. ضد گرما. ( ناظم الاطباء ).سرما و سردی. ( از فرهنگ فارسی معین ). سرد، لهذا فصل سرما را زمستان گویند، چنانکه فصل گرما را بواسطه تاب که بمعنی تابش و گرمی است تابستان خوانده اند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). پهلوی زَم. ( زمستان ). فارسی زَم. ( سرما ) از اوستا «زیم » ،«زم » هندی باستانی «هیمه » ( زمستان )، ارمنی «زمرن » ، استی «زوماگ » و «زیماگ » ( زمستان ). ( از حاشیه برهان چ معین ) :
عاشق رنجور بودی بی درم
آن شخوده رخ شخاییده ز زم.بنت الکعب ( از فرهنگ جهانگیری ).گذرهای جیحون پر از باد زم .فردوسی ( از آنندراج و انجمن آرا ).رجوع به زمستان و زمهریر شود. || باد سخت و تند را نیز گفته اند. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء )... «زم » در زبانهای ایران باستان مشتقات بسیار دارد و در شاهنامه جداگانه ، بدون «ستان » بمعنی باد سخت زمستانی بکار رفته است. ( فرهنگ ایران باستان ص 90 ). باد سرد. ( فرهنگ فارسی معین ). || بمعنی آهسته هم هست و زمزم یعنی آهسته آهسته.( برهان ). آهستگی و نرمی. ( ناظم الاطباء ). || طفلی که در هنگام حرف زدن آب از دهنش برون آید. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || شخصی که بوقت خندیدن و حرف زدن گوشت لب او بیرون آید و گوشت های دهان او تمام پیدا و نمایان شود. ( برهان ). کسی که در هنگام تکلم گوشت دهان او تمام پیدا و نمایان بود. ( از ناظم الاطباء ). || گوشت درون و بیرون دهان باشد. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 343 ) :
آرزومند آن شده تو بگور
که رسد نانت پاره ای بر زم.رودکی ( از لغت فرس ایضاً ).مادرشان سر سپید و جمله شده پیر
ویشان پستان او گرفته به زم چیر .منوچهری.رجوع به رم شود. || فتیله را گویند مطلقاً خواه فتیله چراغ و خواه فتیله داغ باشد و خواه فتیله تفنگ و زخم. ( برهان ). فتیله. || زخم. جراحت. || مشعل. || کبریتی که جهت گیرایی آتش استعمال می کنند. گونه و فک. || خیمه. || شیاف. ( ناظم الاطباء ).
زم. [ زَم م ] ( ع مص ) بستن. || برداشتن و بلند کردن شتر سر خود را از درد بینی. || بلند کردن مرد سر خود را. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || بلند برداشتن سر. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ). || تکبر کردن و گردنکشی نمودن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). تکبر کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از برهان ). || پر کردن مشک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || مهار در بینی شتر کردن. ( زوزنی ) ( از تاج المصادر بیهقی ) ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ). || زمام ساختن نعل را. || پیش شدن در رفتن و سخن گفتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). فراپیش شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || سر برداشته بردن گرگ بزغاله را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || مرمت کردن دیوار. || تنگ کردن لباس. || جمع کردن لبان. || تحمل کردن. تاب آوردن. ( از دزی ج 1 ص 600 ). رجوع به همین کتاب شود. || ( اِمص ) سکوت. الحدیث : لیس فی امتی رهبانیة و لاسباحة و لا زم. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه زم در فرهنگ معین

(زَ ) [ په . ] (اِ. ) سرما، سردی .
(زَ ) (اِ. ) گوشت درون و بیرون دهان .

معنی کلمه زم در فرهنگ عمید

گوشت درون دهان: آرزومند آن شده تو به گور / که رسد نانت پاره ای بر زم (رودکی: لغت نامه: زم ).
۱. سرما، سردی.
۲. (صفت ) سرد.

معنی کلمه زم در فرهنگ فارسی

شهری بود در ماورائ النهر جوار کش و نسف بر سر راه جیحون از ترمذ و آمل .
( اسم ) گوشت درون و بیرون دهان .
فرشته ایست در دین زرتشت

معنی کلمه زم در ویکی واژه

به معنی باستانی یعنی زمین که گاهی با پیشوند و پسوندی نشانهٔ سرزمین و کشور مانند زموآ، زاموآ یا خوارزم است. کشور یا سرزمین «زم» مهم بوده، آب یا چشمهٔ زم‌زم که از آن تحت عنوان آب کوثر (بهشت) یاد شده در اینجا جاری بوده که طبق اسناد، موقعیت آن ایران بوده‌است.
سرما، سردی.
گوشت درون و بیرون دهان.

جملاتی از کاربرد کلمه زم

وَ أَکِیدُ کَیْداً (۱۶) و من کاری میسازم نهانی.
سفر گزین که نهال اول ار ملول شود زمین غربتش آخر به از وطن باشد
آن عشق چو بزم و باده جان را می نوشد و ممکن صلا نی
نیستش در زمانه هیچ نظیر همچو شمس است در نفوس منیر