معنی کلمه زدن در لغت نامه دهخدا
بگربه ده و به غکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم ندزدد بزنش و تاوان کن.کسائی.پسر خواجه دست برد بکوک
خواجه او را بزد به تیر تموک.عماره.بزد ویسه را قارن رزمجوی
ازو ویسه در جنگ برگاشت روی.فردوسی.زدش پهلوانی یکی بر جگر
چنان کز دگر سو برون کرد سر.فردوسی.یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.حکاک.خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود بزدندش. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296 ). زده و افتاده را توان زد و انداخت مرد آن است که گفته اند «العفو عند القدره » بکار تواند آورد. ( تاریخ بیهقی ).
هر چه دیدی وگر چه بودی دور
زدی ار سایه بودی آن گر نورنظامی.پلنگ از زدن کینه ورتر شود.سعدی.بامدادان همه را بقلعه در آوردند و بزدند و بزندان کردند. ( گلستان ).
- امثال :
آنرا چه زنی که روزگارش زده است .
باد هوا بر آهن سرد زدن ؛ کنایت از کار بی ثمر و بیهوده :
هر آن کسم که نصیحت همی کند بصبوری
بهرزه باد هوا میزند بر آهن سردم.سعدی.بر بناگوش زدن ؛ سیلی زدن. تپانچه زدن. کتک زدن. توگوشی زدن ( در تداول عامه ) :