زدن

معنی کلمه زدن در لغت نامه دهخدا

زدن. [ زَ دَ ] ( مص ) پهلوی ، ژتن و زتن از ریشه ایرانی قدیم : جتا، جن. اوستا: گن ( بارتولمه 490 ) ( نیبرگ 258 ). پارسی باستان ریشه ٔ: اَجَنَم ، جَن ( کشتن ). هندی باستان ریشه ٔ: هنتی هن و گم ( مضروب کردن ، کشتن ). ارمنی : گن ( ضرب ، تأدیب ) و گنم ( مضروب کردن ، کتک زدن ). کردی : ژنین ( زدن آتش ) تیر انداختن. افغانی : واژنم. بلوچی : جنگ و جنغ، عاریتی و دخیل : زدگ و زذگا . شغنی : زینم . سریکلی : زنم . ویزینم ( فقه اللغه هرن 653 ). طبری : بزون ( زدن ) ( نصاب طبری 114 ). گیلکی : زن ( زدن )، بَزَنا ( بزند ). ( از حاشیه برهان قاطعچ معین ). فرود آوردن دست ، تازیانه ، شمشیر و مانند آن به تن کسی. کوفتن. ضرب و آسیب وارد آوردن. ( فرهنگ فارسی معین ). وارد آوردن صدمه و کوفتن و گویستن و برخورد کنانیدن چیزی را بسختی بر جایی و آسیب وارد آوردن. ( ناظم الاطباء ). جسمی را بجسم دیگر بزور رسانیدن.مثال : با دستم به سینه فلان زدم. از جمله مشتقات آن زد، میزند، زننده ، زده ، بزن. لفظ زدن در معانی مجازی بسیاری استعمال میشود. ( فرهنگ نظام ) :
بگربه ده و به غکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم ندزدد بزنش و تاوان کن.کسائی.پسر خواجه دست برد بکوک
خواجه او را بزد به تیر تموک.عماره.بزد ویسه را قارن رزمجوی
ازو ویسه در جنگ برگاشت روی.فردوسی.زدش پهلوانی یکی بر جگر
چنان کز دگر سو برون کرد سر.فردوسی.یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.حکاک.خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود بزدندش. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296 ). زده و افتاده را توان زد و انداخت مرد آن است که گفته اند «العفو عند القدره » بکار تواند آورد. ( تاریخ بیهقی ).
هر چه دیدی وگر چه بودی دور
زدی ار سایه بودی آن گر نورنظامی.پلنگ از زدن کینه ورتر شود.سعدی.بامدادان همه را بقلعه در آوردند و بزدند و بزندان کردند. ( گلستان ).
- امثال :
آنرا چه زنی که روزگارش زده است .
باد هوا بر آهن سرد زدن ؛ کنایت از کار بی ثمر و بیهوده :
هر آن کسم که نصیحت همی کند بصبوری
بهرزه باد هوا میزند بر آهن سردم.سعدی.بر بناگوش زدن ؛ سیلی زدن. تپانچه زدن. کتک زدن. توگوشی زدن ( در تداول عامه ) :

معنی کلمه زدن در فرهنگ معین

(زَ دَ ) [ په . ] ۱ - (مص م . ) کوفتن ، آسیب رساندن . ۲ - یورش بردن ، حمله کردن . ۳ - دزدیدن . ۴ - ضرب سکه . ۵ - چیره شدن . ۶ - برابری کردن . ۷ - (عا. ) نامیزان بودن ، درست نبودن . ۸ - (مص ل . ) ضربان یافتن : زدن دل . ۹ - الصاق کردن ، چسباندن . ۱٠ - قرار د

معنی کلمه زدن در فرهنگ عمید

۱. چیزی را با فشار و به طور ناگهانی به جایی کوبیدن: تخم مرغ را زد به دیوار.
۲. (مصدر لازم ) وارد کردن فشار یا ضربه به چیزی: زد توی سر خودش.
۳. [عامیانه، مجاز] نصب کردن، چسباندن: تابلو را به دیوار زدم.
۴. وارد کردن ضربه به کسی، کتک زدن.
۵. مورد اصابت گلوله قرار دادن: از پشت زدندش.
۶. (مصدر لازم ) [عامیانه] اصابت کردن وسیلۀ نقلیه با کسی: یک موتوری به او زده بود.
۷. نیش زدن.
۸. دزدیدن، ربودن: کیفم را زدند.
۹. (مصدر لازم ) نواختن و به صدا درآوردن آلات موسیقی.
۱۰. [عامیانه] تراشیدن، اصلاح کردن: ریشش را زد.
۱۱. [عامیانه، مجاز] استعمال کردن مواد مخدر.
۱۲. [مجاز] خوردن، به ویژه خوردن مایعات: چند تا لیوان زدم.
۱۳. مالیدن یا افشاندن چیزی به بدن، به ویژه مواد آرایشی: عطر تندی زده بود.
۱۴. (مصدر لازم ) [عامیانه] بازی کردن، به ویژه قمار.
۱۵. [عامیانه] ایجاد کردن، تٲسیس کردن: یک مغازه زده بود.
۱۶. [عامیانه] مخلوط کردن دو چیز با یکدیگر.
۱۷. (مصدر لازم، مصدر متعدی ) [عامیانه، مجاز] کم کردن: دو متر از پارچه زده بود.
۱۸. (مصدر لازم ) طلوع کردن، به ویژه خورشید.
۱۹. [عامیانه] فشار دادن دکمه برای به کار افتادن دستگاه.
۲۰. (مصدر لازم ) با بدگویی از کسی موقعیت او را خراب کردن: همکارانش برایش زده بودند.
۲۱. (مصدر لازم ) [عامیانه، مجاز] بسیار تلاش کردن.
۲۲. (مصدر لازم ) تپیدن: قلبم می زند.
۲۳. [عامیانه] پارک کردن: ماشینش را بد جایی زده بود.
۲۴. (مصدر لازم ) رفتن: زدم بیرون.
۲۵. (مصدر لازم ) یورش بردن، حمله کردن: بر دشمن زدند.
۲۶. (مصدر لازم ) ایجاد کردن صدایی از دهان، به زبان آوردن: داد نزن.
۲۷. (مصدر لازم ) [قدیمی] برابری و مقابله کردن.

معنی کلمه زدن در فرهنگ فارسی

آسیب رساندن، نواختن، کتک زدن، کوفتن، ساییده
( زد زند خواهد زد بزن زننده زده زنش ) ۱ - ( مصدر ) فرود آوردن دست : تازیانه شمشیر و مانند آن به تن کسی آسیب وارد آوردن کوفتن ضرب . ۲ - ( مصدر ) ضربان یافتن زدن دل ( ضربان قلب ) . ۳ - ( مصدر ) مغلوب کردن شکست دادن . ۴ - ربودن . ۵ - دزدی کردن : [[ کاروانی زده شد کار گروهی سره شد ]] ( لبیبی ) . یا زدن در کسی بدو حمله کردن . ۶ - جدی اقدام کردن : [[ فلان میزد تا کار بهتری پیدا کند ]] . ۷ - ضرب سکه سکه ساختن . ۸ - شکار کردن. ۹ - هم زدن : زدن تخم مرغ . ۱٠ - ( مصدر ) اتفاق افتادن تصادف کردن: [[ زد و روزگار آرزویش را بر آورد ]] . یا خود را به ناخوشی زدن تمارض کردن . یا زدن به چاک محبت دوستی و مهربانی کردن .
پهلوی ژتن و زتن فرود آوردن دست یا شمشیر و مانند آن به تن کسیجراحت وارد آوردن پیروزی یافتن بر حریف در نبرد یا کشتی و مانند آن شکار کردن حمله تغییر دادن با مقراض بریدن نصب کردن بستن کاشتن غرس کردن نواختن ساختن پول مسکوک رایج ضرب سکه اثر نهادن بیرون دادن از گلو و سینه چنانکه فریاد و آه را بر کشیدن گزیدن مباشرت کردن و جماع باشد ساکن کردن حرف

معنی کلمه زدن در دانشنامه آزاد فارسی

زدن (رایانه)(hit)
به بازیابیموفقیت آمیز داده هااز داخل حافظه پنهان، یک رکورد از درون پایگاه داده ایو همچنین یک فایل از یک وب سایت بخصوص اطلاق می شود.

معنی کلمه زدن در ویکی واژه

وارد آوردن ضربه بر چیزی، یا وارد کردن نیرو با فشار به جایی.
چیزی را با فشار به جایی کوبیدن.
کوفتن، آسیب رساندن. یورش بردن، حمله کردن. ربودن، دزدیدن. ضرب سکه. چیره شدن. برابری کردن.
نامیزان بودن، درست نبودن.
ضربان یافتن: زدن دل.
الصاق کردن، چسباندن.
قرار دادن، نصب کردن.
نواختن آلات موسیقی.
گذشتن، نواختن.

جملاتی از کاربرد کلمه زدن

به بالین کوهی فرود آمدند در آن خاک تیره دمی بر زدند
چه میکند به فلک اضطراب ما که غمی ز دست و پا زدن غرقه نیست دریارا
نرفت از پیش کاری چون به دست و پا زدن صائب دو دست سعی را بر پشت بستم تا چه پیش آید
بفرمود تا نام هر یک بهم زدند از پی یادگاری قلم
عین دریای وصال است به هر چشم زدن چون حباب آنکه هوای تو بود در سر او
به شادی همه روز و شب دوستان زدندی می لعل در بوستان
بخدا شرک نیاورد بیک چشم زدن بود خاص این صفت او را بخداوند قسم
چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین زمین گوید ثنا گردون دعا روح‌الامین آمین
تا در تو خیال خاص و عام است از عشق نفس زدن حرام است
تیغ را می‌زدند بر خود از آن خون‌هاشان چو سیل گشت روان