معنی کلمه زبون در لغت نامه دهخدا
گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است
دیدنْش بس گران و نهادنْش بس زبون.سوزنی.- زبون چیزی ( کسی ) بودن ؛ مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن :
زبون بود چنگال او [ طغرل ] را کلنگ
شکاری که نخجیر او بد پلنگ.فردوسی.خود نباشد جوع هر کس را زبون
کاین علف زاری است زاندازه برون.مولوی.- زبون کسی بودن ؛ مطیع او بودن. ( از مجموعه مترادفات ). سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن :
بهر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم.فردوسی.تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی بهیچ حال زبون کسی نییم.منوچهری.نه از تواضعباشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود.جمال الدین عبدالرزاق.زبون عشق شو تا برکشندت
که هر گاهی که کم گشتی ، فزونی.عطار.چاره کرباس چه بْوَد جان من
جز زبون رای آن غالب شدن.مولوی.ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم.مولوی.برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن
زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست.ملا حسین کاشفی.- || دستخوش و بازیچه دست کسی بودن. مقهور دست کسی بودن و جز به اراده او کار نکردن :
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.( ویس و رامین ).رجوع به ترکیب بعد شود.
- زبون گرفتن کسی را ؛ او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به اراده خود گرداندن. او را مقهور اراده خویش ساختن :
ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون.ناصرخسرو.رجوع به ماده زبون گرفتن شود.
|| پست ترین جنس از هر چیزی. ضایع و بد. ( ناظم الاطباء ). بی بها. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). ضایع و بد. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ نظام ) : اسپرزه... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست. ( تحفه ٔحکیم مؤمن ). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست. ( تحفه حکیم مؤمن ). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده ( ناظر ) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. ( تذکرة الملوک ص 12 ). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید.( تذکرة الملوک ص 34 ). || ضعیف. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بیچاره و ضعیف. ( شرفنامه ). عاجز. ( فرهنگ نظام ). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره. ( ناظم الاطباء ) :