معنی کلمه رهی در لغت نامه دهخدا
ای من رهی آن روی چون قمر
وان زلف شبه رنگ پر ز ماز.شهید بلخی ( اشعار پراکنده لازار ص 28 ).من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش.شهید بلخی.رهی سوارو جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد نیکوسگال و خیراندیش.رودکی.رهی کز خداوند شد بختیار
بر آیدش بی رنج بسیار کار.ابوشکور بلخی.یکی رهی است امیر مرا گنه کار است
گناه او را عفو میر پیکار است.ابوشکور بلخی.ای من رهی دست و خط و کلکت
از پوست رهی سلم کن که شاید.فرالاوی.ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.آغاجی.اگر همه بنده حبشی بود یا رهی سندی بدو سپارد. ( کشف المحجوب سجستانی ). اما علم دیگر علم تدبیر خانه است تاآن انبازی که اندر یک خانه افتد... خداوند و رهی رابر نظام بود. ( دانشنامه علایی ).
نگیرد ازو راه و دین بهی
مر این دین به ْ را نباشد رهی.دقیقی.رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.دقیقی.ز رنج و ز بدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی.فردوسی.من اکنون رهی سرای توام
به هرجا که باشم برای توام.فردوسی.ز دینار و دیباو اسب و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی.فردوسی.خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده میرم نبود بنده او خوار.فرخی.بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده به نشاط و دل پرناز و بطر.فرخی.ایزد کام تو به حاصل کند
ما رهیان را شب وروز این دعاست.فرخی.چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بی رهی.اسدی.