معنی کلمه رحلت در لغت نامه دهخدا
نه در بحارقرارت نه در جبال سکون
چه تیزرحلت پیکی چه زودرو سیاح.مسعودسعد.دوال رحلت چون برزدم به کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر.مسعودسعد.اهل سرخس می نشناسند حق من
تا رحلتی نباشد از این جایگه مرا.سنایی. || مرگ و وفات و موت. ( ناظم الاطباء ). مجازاً، موت. مرگ. ( یادداشت مؤلف ). هجرت از دنیا به آخرت. حرکت کردن و روانه شدن از حیات بسوی ممات : وچون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد. ( کلیله و دمنه ). که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک. ( کلیله و دمنه ).
تا بلای ناگهان دیدم ز هجر
رخت رحلت ناگهان دربسته ام.عطار.خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت.سعدی.کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید.سعدی.شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم.حافظ.
رحلة. [ رِ ل َ ] ( ع مص ، اِ ) کوچ کردن. ( از منتخب اللغات ) ( غیاث اللغات ) ( ترجمان القرآن جرجانی ) ( از دهار ). از جایی به جایی شدن. انتقال. کوچیدن. کوچ کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
و اذا اراد اﷲ رحلة نعمة
عن دار قوم اخطأوا التدبیرا.( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 ).|| درگذشتن. مردن. ارتحال. ( یادداشت مؤلف ). || کوچ شتران. ( از ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). || هیأت پالان نهادن : انه لحَسَن الرحلة؛ یعنی او نیک پالان نهنده است. ( ازناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). پالان شتر بربستن و از منزل برداشتن. ( تاج المصادر بیهقی ). || هر چیز که مهیا کنند برای کوچ کردن. ( ناظم الاطباء ). || ( ص ) بسیارگوشت : وجه رحلة؛روی بسیارگوشت. ( مهذب الاسماء ). || ( اِ ) ابروان معشوق. ( ناظم الاطباء ). || بعیر ذورحلة؛ شتر توانای بر سیر قوی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || داستان مسافر که متضمن رویدادهای سفر و مشاهدات او در سیاحت و جهانگردی وی باشد، و این معنی مولَّد است. ( از اقرب الموارد ). سفرنامه . سیاحت نامه : رِحله ابن بطوطه.( یادداشت مؤلف ).