معنی کلمه دیو در لغت نامه دهخدا
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.بوشکور.فانسیه الشیطان ؛ دیو فراموش کرد آن غلام را با یاد نیایدش. ( ترجمه طبری بلعمی ).
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو گمراه کرد.دقیقی.از اندیشه دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور.فردوسی.بماهوی گفت ای بداندیش مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.فردوسی.سخن زین نشان مرددانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت.فردوسی.ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.عنصری.یکی مهره باز است گیتی که دیو
ندارد بترفند او هیچ تیو...عنصری.دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد نعم.منوچهری.ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم.
بوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381 ).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.ناصرخسرو.و یا دیوان بگردون بر دویدند
که گفتار سروشان می شنیدند.( ویس و رامین ).پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361 ).
شوی کار دیو بدآئین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی.اسدی.نگر که هیچ گناهت بدیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد.ناصرخسرو.زیرا که وی است [ دبیری ] که مردم رااز مردمی بدرجه فرشتگی رساند و دیو را از دیوی بمردمی رساند. ( نوروزنامه ).
در جهانی که طبع در کار است
دیو لاحول گوی بسیار است.سنائی.یکجهان دیو را شهابی بس
چرخ را خسرو آفتابی بس.سنایی.در این زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ.سنایی.بر هر گناه سخره دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.سوزنی.بهر گنه که مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسه دیو بد مشیر مرا.