معنی کلمه دوان در لغت نامه دهخدا
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.رودکی.به خواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان.فردوسی.دوان داغ دل خسته روزگار
همی رفت پویان سوی مرغزار.فردوسی.دوان شد به بالین او اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.فردوسی.شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ
همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ.قریعالدهر.اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج
من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن.منوچهری.بزاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم.( ویس و رامین ).شد آن لشکر بوش پیش طورگ
دوان چون رمه میش در پیش گرگ.اسدی.چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان
از پس نادان و میر و شاه دوانم.ناصرخسرو.پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت دوان و روان باشدی.( کلیله و دمنه ).او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان
دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام.خاقانی.ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان.مولوی.هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. ( گلستان ).
خلق از پی ما دوان و خندان.سعدی ( گلستان ).بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامه پارسا در بغل.سعدی ( بوستان ).- دوان آمدن ( یا برآمدن ) ؛ آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. ( یادداشت مؤلف ). بشتاب و به حالت دو آمدن :
همانگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشن روان.فردوسی.بباید دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سپاهی چو باد.فردوسی.چو بشنید نوش آذر پهلوان
بر آن باره دژ برآمد دوان.فردوسی.مرا گر بخواهی تو از شهریار
دوان با توآیم درین کارزار.فردوسی.وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری