معنی کلمه دم در لغت نامه دهخدا
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد.فردوسی.برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم.فردوسی.دلش پر غم و درد بینم همی
لبش خشک و دم سرد بینم همی.فردوسی.چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم.فردوسی.پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم.فرخی.ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.لوکری.اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا به حد اوست مصفا به دم.منوچهری.یکی چون دو رخ وامق ، دویم چون دو لب عذرا
سیم چون گیسوی مریم ، چهارم چون دم عیسی.منوچهری.چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173 ).
سیاه ابری بیامد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فروبست.( ویس و رامین ).دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم.اسدی.هم از دمش مسیح شود پران
هم مریم صفیه ز گفتارش.ناصرخسرو.در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخن ها دم است سوی خردمند
معنی باشد سخن به دم شده معجون.ناصرخسرو.وافی و مبارک چو دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر.ناصرخسرو.ابر آشفته برآمد وز دمش
بوستان تر گشت و اطلال و دمن.ناصرخسرو.دوش در مدح و ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش.سوزنی.رطل دومنی بود به یک دم بکشیدش
آن ماه چنان ساده چنان باده خور آمد.سوزنی.