معنی کلمه دردمند در لغت نامه دهخدا
نباید که خسبد کسی دردمند
که آید مگر شاه را زو گزند.فردوسی.به بابل همان روز شد دردمند
بدانست کآمد بتنگی گزند.فردوسی.به خواب اندرآرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند.فردوسی.ازو شادمانی و زو دردمند
بباید گسست از چه و چون و چند.فردوسی.رسیده به لب جان ناتندرست
همی چاره دردمندان بجست.فردوسی.درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر.فرخی.به مست و به دیوانه مدهید پند
مخندید بر پیر و بر دردمند.اسدی.ای سینه که دردمندی از غم
همزانوی غم دوات جویم.خاقانی.کاین نامه که هست چون پرندی
از غمزده ای به دردمندی.نظامی.دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور.نظامی.من دانم و دردمند بیدار
آهنگ شب دراز دیجور.سعدی.درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جوئی.سعدی.دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطر باشد هان تا نکنی.حافظ.بر سینه ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد.حافظ.- امثال :
درد را پیش دردمند بگوی . ( امثال و حکم ).
|| ملول.رنجیده. غمناک. اندوهگین :
یکی نامه با لابه و دردمند
نبشتم به نزدیک شاه بلند.فردوسی.دگر گفت اگر چندخندان بود
چنان دان که از دردمندان بود.فردوسی.فرهمند بد کنش هرگز مرو
تا نگردی دردمند و آه مند.ناصرخسرو.دلم دردمند است باری برافکن
برافکنده خود نظر بهتر افکن.خاقانی.خواجه چون دید دردمنددلم
گفت این دردناکی از سفر است.خاقانی.لبت پیوسته بادا شاد و خندان
مبادا درد دل زین دردمندان.نظامی.دلم گوید به شیرین دردمند است