خرست

معنی کلمه خرست در لغت نامه دهخدا

خرست. [ خ َ رَ ] ( ص ) مست بیهوش که بعربی طافح گویند، به پارسی سیاه مست و مست خراب گویند. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) :
مست خرست میروم درره عشق بوالعلا
باک ندارم از بلا تن تنناتلاتلا.مولوی ( ازآنندراج ).
خرست. [خ َ رَ ] ( اِ ) کوسه. کوسج ، و آن ماهی است. ( از الجماهر بیرونی ص 143 و 144 ). رجوع به کوسه و کوسج شود.
خرسة. [ خ ُ س َ ] ( ع اِ ) طعام زن زچه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ). || زچه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || طعامی که زاج را دهند. ( یادداشت بخط مؤلف ).

معنی کلمه خرست در فرهنگ معین

(خَ رَ ) (ص . ) سیاه مست ، طافح .

معنی کلمه خرست در ویکی واژه

سیاه مست، طافح.

جملاتی از کاربرد کلمه خرست

مسخرست مرا ملکت جهان و هنوز مراد با دل من یکدم آشنا نبود
گرین کش همی تن شماری سرست ورین کش همی پیل خوانی خرست
صحبت او با ستور و استرست سایس است و منزلش این آخرست
بایسته صورت تو بری از معایبست شایسته سیرت تو جدا از مفاخرست
هلالی، چون تو درویشی و آن مه خسرو خوبان ترا از عشق او فخرست و او را از تو عار آید
اَسْلاف را به عدلش جاه است تا به آدم اَعقاب را به جاهش فخرست تا به محشر
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
فنا و نیستی در عشق فخرست ز هستی عاشقانرا ننگ و عار است
فخر معالی ، آنکه سپهر مفاخرست کان مناقبست و مکان مآثرست
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست