معنی کلمه خد در لغت نامه دهخدا
شرم زمانی ز روی او نشود دور
گویی کز شرم ساختند ورا خد.منوچهری.از قد تو سرو بوستان سازم
وز خد تو ماه آسمان سازم.مسعود.میوه دل نیشکر خدشان
گلبن جان نارون قدشان.نظامی.شکر می کرد آن شهید زردخد
کاین بزد بر جسم و بر مغمی نزد.مثنوی.ز خال مشکین بر خد احمرش گویی
نهاده اند بر آتش بنام من فلفل.سعدی.سعدی خط سبز دوست دارد
پیرامون خد ارغوانی.سعدی.ترا که زلف و بناگوش و قد و خد اینست
مرو بباغ که در خانه بوستان داری.سعدی ( بدایع ).|| راه جماعت. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ج ، اَخِدَّه ،خِداد، خِدّان ، خُدود. || جوی خرد. ج ، اخده ، خداد، خدان ، خدود. || صفحه هودج. ج ، اخده ، خدان ، خدود. || تأثیر در چیزی. ( ازمنتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). ج ، اخده ، خداد، خدان ، خدود. || سرزنش. عتاب. || طعن. ( ناظم الاطباء ).
خد. [ خ َدد ] ( ع مص ) زمین کندن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). شکافتن زمین. ( منتهی الارب ). || گود کردن زمین. حفر کردن زمین. یقال : خد السیل الارض و فی الارض . || با دندان جسم چیزی را دریدن. ( از معجم الوسیط ). || داغ بر صورت شترزدن. ( از معجم الوسیط ). || اثر در شبی گذاشتن. ( از معجم البلدان ).یقال : خد الفرس الارض بحوافره. || لاغر شدن و کم گوشت گشتن. ( از ناظم الاطباء ). یقال : خد لحمه.