معنی کلمه زمین در لغت نامه دهخدا
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.رودکی.ترّ است زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.آغاجی.که از مرز هیتال تا مرز چین
نبایدکه کس پی نهد بر زمین.فردوسی.اگر بر سر مرد زد در نبرد
سرو قامتش با زمین پخج کرد.فردوسی.فرود آمد از تخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روی زمین.فردوسی.نهادند همواره سر بر زمین
بر و بر همی خواندند آفرین.فردوسی.زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیاه.بهرامی.به همه شهر بود از آن آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.عنصری.گرچه به هوا بر شد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین ور شد چون مردم مانی.منوچهری.وی زمین بوسه داد و گفت صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361 ). چون بوالمظفر را دید پیاده شد و زمین بوسه داد. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 365 ). دو سه جای زمین بوسه داد. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 380 ).
تن زمینی است میارایش و بفکن به زمین
جان سماوی است بیاموزش و بربر به سماش.ناصرخسرو.من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده.خاقانی.بوده زمین خانقهش ، بام آسمان