معنی کلمه آذرنگ در لغت نامه دهخدا
ز فرزند بر جان و تنْت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.ابوشکور.به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.ابوشکور.مکن بیش از این در جدایی درنگ
که از غم بجانم رسید آذرنگ.خسروانی.نباشد کوه راوقت درنگ تو درنگ تو
جهان هرگز نجوید تا تو باشی آذرنگ تو.فرخی.نیاید هیچ شاهی سوی تو هرگز بجنگ تو
جهان هرگز نجوید تا تو باشی آذرنگ تو.فرخی.تا کیم از چرخ رسد آذرنگ
تا کیم از گونه چون بادرنگ ؟مسعودسعد.ای چشم خوشت مرا چو دیده
یک روز مباد آذرنگت.سنائی.بی آذرنگ آید هر لنگ از عصا
فرعون لنگ را ز عصا آمد آذرنگ.سوزنی.انصاف و عدل شاه بتدبیر رای تو
برداشت از جهان ستم و جور و آذرنگ.سوزنی. || آتش :
چو گوگرد زد محنتم آذرنگ
که در خاکم افکند چون بادرنگ.مسعودسعد.برآسود یک هفته بر جای جنگ
بیاقوت می رنگ داد آذرنگ.نظامی. || ( ص )روشن. منور :
بسنگ گران آمد آن سنگ خورد
مر آن سنگ این سنگ بشکست خرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ.فردوسی.