معنی کلمه اطراد در لغت نامه دهخدا
اطراد. [اِطْ طِ ] ( ع مص ) اطراد امر؛ دنبال هم شدن کار و استقامت یافتن آن. ( از اقرب الموارد ). پی یکدیگر شدن کار و راست و مستقیم گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). راست شدن کاری و پس یکدیگر شدن. ( غیاث از صراح و منتخب ).
- اطراد یافتن ؛ راست شدن کار و نظم و نسق گرفتن آن : و بر این قاعده درست و سنن استقامت استمرار و اطراد یافت. ( کلیله و دمنه ).
|| روان گشتن کار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). روان گشتن. ( ناظم الاطباء ). روان شدن.( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). || اطراد انهار؛ جاری شدن آنها. ( از اقرب الموارد ). جاری و روان شدن جوی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ومنه فی حدیث الاسراء: فاذا نهران یَطَّرِدان. قال الجوهری : و لایقال منه انفعل و افتعل الا فی لغة ردیة. ( منتهی الارب ). || دور شدن : طرده فاطرد. ( از اقرب الموارد ). || مقابل شذوذ. ( یادداشت مؤلف ). عموم. تعمیم. کلیت. براطلاق. || ( اصطلاح بدیع ) آوردن اسماء ممدوح یا جز وی و اسماء پدران او بترتیب ولادت بی تکلفی است چون : یا عتبةبن الحارث بن شهاب. ( از تعریفات جرجانی ). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اطراد در نزد عالمان علم بدیع از محسنات معنوی است و آن چنانست که نام ممدوح یا جز وی و نامهای پدران او را به ترتیب ولادت بی تکلفی در سبک بیاورند همچون گفتار پیامبر ( ص ): الکریم بن الکریم بن الکریم یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم. و گفته متنبی :