بقدری

معنی کلمه بقدری در فرهنگ فارسی

بسیار خیلی زیاد .

جملاتی از کاربرد کلمه بقدری

در باب بعدآمده که خداوند دوست داشته و می‌دارد طهارت و لطف و نظافت را بقدریکه ممکن است باید جسدرا تمیز نگهداشت و همچنین لباس را باید در منتهای نظافت نگهداشت ولی نباید آنقدر آب استعمال کرد که لون (رنگ) بدن تغییر کند؛ و باز در همین باب است که باید از وسواس دوری کرد.
امّا نفس مکّاره فروترست از نفس امّاره، قوّت آن ندارد که مقاومت مرد کند، اما پیوسته در کمین بود تا کی دست یابد، و مثالش آنست که چون مرید را در راه مجاهدت و ریاضت در مقام جمعیت بیند، سفری از سفرهای طاعت چون حجّ و غزا و زیارت در پیش وی نهد، گوید این بهتر و در منازل طاعات این قدم عالیتر، و وی در آنچ گفت راستگوی است، امّا مکرست که میکند و تلبیس که میخواهد تا مرید را از مقام جمعیّت بیفکند و او را در این سفر پراکنده خاطر و سرگردان کند و باشد که بمقصود رسد و باشد که نرسد، و اگر رسد باشد که این جمعیت هرگز باز نبیند، جنید از اینجا گفت: هزار مرید با ما قدم درین راه نهادند همه فرو شدند و من بر سر آمدم، و مریدان را در راه ارادت، پیر از بهر این میباید که پیران منازل این راه شناخته باشند و کمین گاه نفس مکّاره بر ایشان پوشیده نماند تا احوال مریدان را تتبع میکنند و آنچ سازگار قدم ایشان بود بر آن دلالت می‌کنند. بزرگان دین گفتند مرد تا صاحب تمکین نشود از نفس مکّاره ایمن نگردد، و آب اندک بقدری نجاست پلید گردد اما بحر هرگز پلید نگردد، حال اهل بدایت باریک بود، خاطر ذمیمه از نفس مکّاره خیزد، او را بجنباند، اما حال اهل تمکین و ارباب نهایت کوه باشد و باد کوه را نتواند جنبانید، و بعد از نفس مکاره نفس سحّاره است، گرد اهل حقیقت گردد چون او را بر طاعات و انواع ریاضات محکم بیند، گوید بر نفس خود رحمت کن انّ لنفسک علیک حقّا، چون مرد نه محقق باشد او را از مقام حقیقت با مقام شریعت آرد، رخصت پیش وی نهد و هر جا که رخصت آمد آرام نفس پدید آمد از آنجا نفس قوّت گیرد و او را بقدم اوّل باز برد، نفس امّاره باز دید آید.
بینداخت سررا بقدری بزیر که آمد سر او بزیر سریر
او در باره علت توجهش به موسیقی گفته است: «بقدری در طفولیت الحان و نغمات موسیقی را دوست داشتم که غالباً در راه مدرسه زمانی‌که به نوازندگان دوره گرد که معمولاً میمونی نیز به همراه داشتند بر می‌خوردم به دنبال آن‌ها راه می‌افتادم و بقدری آنها را تعقیب می‌کردم که منزلمان را گم می‌کردم و بسیار اتفاق می‌افتاد که از مدرسه فرار می‌کردم و به دنبال آنها راه می‌افتادم و هرچه پدرم مرا توبیخ و سرزنش می‌نمود نتیجه‌ای نمی‌گرفت.»
جدایی این گروه پرطرفدار با جدایی زوج بیورن و اجنتا از هم آغاز شد و گرچه زوج دیگر سعی در نگهداری گروه کردند اما با جدایی آن دو نیز از هم گروه بدون فعالیت ماند و امید طرفداران گروه را برای ادامهٔ فعالیتشان از بین برد. این گروه هنوز هم به عنوان یکی از پرفروش‌ترین گروه‌های پاپ در کل تاریخ مطرح می‌شود و خلاقیت این گروه در آن زمان در زمینهٔ خودشان بقدری بالا بود که رکورد فروش را حتی در آمریکا زدند.
محاسبات ابن هیثم بقدری پیچیده و طولانی بودند که برای فهم آنها لازم شد چند سده بعد به کمک روشهایی که دکارت ابداع کرد دوباره به آنها رجوع کنند تا آنها را بفهمند.
(عزیزه ! خداوند تو را یک عروس ظریف که لایق من بود خلق کرده بود ! و ازدواج یک روح ظریف را با قدرت به یک جسم ظریف پیوند داده بود !!!)(بلبل عشقم هر چه گل در دنیا بود را رها کرده بود و تنها تو را انتخاب کرده بود ! عشقت بقدری مرا بیخود کرده بود که گویا من از زندان در حال رها شدن بودم !)(گویا آنکه او را دوست داشتم با من هم نفس شده و از قفسم خارج کرده بود ! و دوزخ مرا مبدّل به بهشت نموده و آتش و سوزاندنش را کاسته بود !)(کلاغ سیاه بختی من وقتی به پرواز درآمد ، اگر روز سپیدی هم داشتم آنرا سیاه کرده بود ! مرگ که اسمش محو شود وقتی به منزل ما پا گذارد ، ماه من درآمده و خورشید هم غروب کرده بود !!!)(خورسید زرگون شده و آتشدان خونینش در شفق از ترس افتاده و پخش شده بود ! و جغد سیاه زمانیکه پرنده ی سپید مرا شکار کرده بود ، مرا بسان زعفران زردگون کرده بود !!!)(سرنوشت نابینا زمانیکه راه خود را طی میکرد ، راههای چاره و تدبیر را تنگ کرده بود ! و هر اندازه نوازشت کردم ، چشمهایت را باز نکردی و چشمهایت در سکوت ابدیّت خفته بودند !!!)(آن نگار زیبا چشم که بخت مرا هزاران بار بیدار کرده بود ، از خواب برنخواست ! و دیگر مژه هایت هم برایم نیشتر شده بود و بثوره ی جراحتم را به خونریزی انداخته بود !!!)(تو چه خوب شد نشنیدی که فرزندانت فریاد وای مادر بلند کرده بودند ! تو را به بهشت زهرا دادم و مولایم دستش را به سویم دراز کرده بود تا تو را از من بگیرد !!!)(مادر دلسوخته و داغدارت بسیار شیون کرد چرا که روزگار زهر خود را به او چشانده بود ! و چمنی را که تو بهار کرده بودی ، پاییز آمد و هرچه گل و غنچه در آن بود را پژمرده کرد !!!)(قافله ی ما به چه جای بدی کوچید ؟ و چه زود هم بار و بنه اش را به مقصد رسانید ! تو به سن چهل سالگی نرسیدی و جوانمرگ شدی ! کاش من میرفتم که شصت و هفت سال دارم !)
حسنی نه بقدری که فراموش نگردد هر نکته که در عشق بتان یاد گرفتم