معنی کلمه آبرو در لغت نامه دهخدا
آبرو. ( اِخ ) تخلص شاه نجم الدین حاکم دهلی ، متوفی به 1161 هَ. ق. || لقب حافظ ابرو.
آبرو. [ ب ِ ] ( اِ مرکب ) آبروی. آب روی. جاه. اعتبار.شرف. عِرض. ارج. ناموس. قدر. ( ربنجنی ) :
شو این نامه خسروی بازگو
بدین جوی نزد مهان آبرو.فردوسی.آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار
که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم.حافظ.در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش.صائب.- امثال :
آبی که آبرو ببرد در گلو مریز.
و رجوع به آبروی شود.
ابرو. [ اَ ] ( اِ ) مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو :
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند فروتر است از او ابرو.ناصرخسرو.رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو.حافظ.دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو.حافظ.ابرو بنما که جان دهم جان
بی بسمله بسملم مگردان.واله هروی.- ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشه ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن ؛ عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه ، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانه ناخرسندی یا خشم را :
او کرده ترش گوشه ابروز سر خشم
من منتظر آنکه چه دشنام برآید.ابوشکور.اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.کسائی مروزی.سپاهش نشستند بر پشت زین
سرِ پر ز کین ابروان ْ پر ز چین.فردوسی.رزبان را بدو ابروی برافتاده گره
گفت لاحول و لاقوة الا باﷲ.منوچهری.کار ستوراست خور و خفت و خیز
شو تو بخور چون کنی ابرو بچین.ناصرخسرو.در آن نیمه زاهد سر پرغرور