معنی کلمه اب در لغت نامه دهخدا
بیاورد لشکر بدریای چین
بر او تنگ شد پهن روی زمین
بدانگه کجا خواست بگذاشت آب
به پیران چنین گفت افراسیاب.فردوسی.بمادر چنین گفت کافراسیاب
فرستاد و خوانَد مرا نزد آب [ دریای چین ].فردوسی.دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبود آن بخشکی و آب.فردوسی.که بازارگانان ایران بدند
به آب و بخشکی دلیران بدند.فردوسی.قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب.سعدی.مراپیر دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب.سعدی.- آبهای اسلامبول ؛ دریاهای ساحلی آن.
|| رود. نهر. جوی. چشمه : واندر وی [ اندر دریاچه بتمان ] آبها درافتد از بتمان میانه. ( حدودالعالم ). و چون از آنجا [ از سول ] بهندوستان بروی تا بحسینان راه اندر میان دو کوه است و اندر این راه هفتاد و دو آب بباید گذاشتن. ( حدودالعالم ).
رسیدند بر آب گل زرّیون
شهنشاه را گیو بد رهنمون.فردوسی.بد آن آب را نام گل زرّیون
بدی در بهاران چو دریای خون.فردوسی.ز جنگش بپستی بپیچید روی
گریزان همی رفت پرخاش جوی
چو از آب وز لشکرش دور کرد
بزین اندر افکند گرز نبرد.فردوسی.دو [ شهر ] در بوم بغداد و آب فرات
پر از چشمه و چارپای ونبات.فردوسی.ملک بر پسران قسمت کرد، ترکستان از آب جیحون تا چین و ماچین تور را داد. ( نوروزنامه ).
عاقل بکنار آب تا ره می جست
دیوانه پابرهنه از آب گذشت.؟- آب زمزم ؛ چشمه زمزم.
- آب علا ؛ چشمه علا بدماوند.
- آب گرم ؛ هر چشمه که آبش بطبع گرم بود.