معنی کلمه بجستن در لغت نامه دهخدا
بجستن. [ ب ِ ج َ ] ( مص ) جستن. || گریختن. فرار کردن. رهائی یافتن : برجست و خواست که او را بکشد، وزیر بجست. ( مجمل التواریخ والقصص ).
- بجستن اندام ؛ اختلاج عضو. خلجان. زدن. ضربان. و رجوع به جستن شود.
- بجستن باد ؛ هبوب.وزیدن. رها شدن. بیرون شدن : هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی. ( کلیله و دمنه ).
آن یکی نائی که نی خوش میزدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.مولوی.