بجستن

معنی کلمه بجستن در لغت نامه دهخدا

بجستن. [ ب ِ ج ُ ] ( مص ) جستن. طلب. طلب کردن. جویا شدن. و رجوع به جستن شود.
بجستن. [ ب ِ ج َ ] ( مص ) جستن. || گریختن. فرار کردن. رهائی یافتن : برجست و خواست که او را بکشد، وزیر بجست. ( مجمل التواریخ والقصص ).
- بجستن اندام ؛ اختلاج عضو. خلجان. زدن. ضربان. و رجوع به جستن شود.
- بجستن باد ؛ هبوب.وزیدن. رها شدن. بیرون شدن : هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی. ( کلیله و دمنه ).
آن یکی نائی که نی خوش میزدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.مولوی.

معنی کلمه بجستن در فرهنگ فارسی

جستن یا گریختن .

معنی کلمه بجستن در ویکی واژه

فرار کردن
be jastan

جملاتی از کاربرد کلمه بجستن

همه از جرعه‌اش مدهوش و مستند همه از جوی بیراهی بجستند
بجستند از جای و زان انجمن برفتند زی بنگه خویشتن
سپه گردش اندر به گشتن شتافت بجستند چندی درش کس نیافت
چو دیدند او را چنان با ستیز بجستند ناگاه راه گریز
یک وَجَب از شاخه بجستند باز بوسه که رد شد بنشستند باز
بگیتی اندر گفتی نماند مردی ، تنگ که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر
بجستند هر گونه‌ای آگهی ز دیهیم و از تخت شاهنشهی
بماندند آن هر دو بیرون ز جا بجستند نیرو همی از خدا
از نشئه آن باده که از عشق قدیمست از جوی حوادث همه یکبار بجستند
دلیری بجستند گرد و سوار عنان پیچ و مردافگن و نیزه‌دار