معنی کلمه بر زدن در لغت نامه دهخدا
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان.خسروی.اگر آسمان برزمین برزنی
و گر آتش اندر جهان درزنی.فردوسی.ای به شب تار تازیان بچپ و راست
برزنی آخر سر عزیز بدیوار.ناصرخسرو.تیغ اگر برزدی به تارک سنگ
آب گشتی ولیک آتش رنگ.نظامی.پس از هوشمندی و فرزانگی
چو دف برزدندش به دیوانگی.سعدی.- آتش برزدن به جایی یا چیزی ؛ سوختن آن. شعله ورساختن آتش در آن :
شتر بار کن ز آنچه باشد گزین
پس آنگه بدژ برزن آتش بکین.فردوسی.- چنگ برزدن ؛ دست بردن :
بقندیل قدیمان درزدن سنگ
بکالای یتیمان برزدن چنگ.نظامی.- رقم برزدن ؛ نوشتن بر بالا یا روی چیزی : بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. ( فارسنامه ابن بلخی ).
- عنان برزدن ؛ جنبانیدن عنان. بحرکت سریع واداشتن مرکب :
چو جبریل از رکابش بازپس گشت
عنان برزد زمیکائیل بگذشت.نظامی. || بالا زدن :
چو دریا برمزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری.نظامی.- آستین برزدن ؛ بسوی بالا عطف دادن.( یادداشت مؤلف ). بالا زدن سرآستین. مالیدن آستین. ورمالیدن آن. دولا کردن آن. دوتا کردن آن :
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند ازاو تازه و نوبر چده ای.منوچهری.چو سنبل تو سر ازطرف یاسمین برزد
غمت بریختن خونم آستین برزد.ظهیر.- علم برزدن ؛برافراشتن آن. بالا بردن آن :
چون صبح بفال نیک روزی
برزد علم جهان فروزی.نظامی.چو عالم برزد آن زرین علم را
کزو تاراج باشد سیل غم را.نظامی. || افشاندن. پاشیدن :
همه ره همی آب را برزدند
تو گفتی گلابی بعنبر زدند.