افسردن

معنی کلمه افسردن در لغت نامه دهخدا

افسردن. [ اَ س ُ دَ ] ( مص ) سرد شدن. یخ بستن. منجمد گردیدن. ( برهان ) ( مؤید )( آنندراج ). بربسته شدن. منجمد شدن. ( شرفنامه منیری ). سرد شدن هر چیزی. ( میرزا ابراهیم ). انجماد. بستن. یخ بستن. جمود. فسردن. ( یادداشت مؤلف ) :
زان عقیقین میی که هر که بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت.رودکی.اندر این سال بمرو ترک آمد بسیار... و زهیر با ترک حرب کرد و سرما بود چنانچه دست از شمشیر افسردی وهم بشکم گوسفند همی کردند و بدست اندر همی گرفتند تا شمشیر بگشادی. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
یکی مرد برنا فروبرده بود [ اژدها]
بخون و بزهر اندر افسرده بود.فردوسی.خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری.منوچهری.بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم.مسعود سعد.گفت این راز را نگوئی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز
شرری بود و در هوا افسرد
در تو زاد آن زمان که در من مرد.سنائی.آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق
رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده.خاقانی.بسکه کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من.مولوی.چون خدا خواهد که یک تن بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد.مولوی.کمال شوق ندارند عاشقان صبور
که احتمال ندارد بر آتش افسردن.سعدی.|| اندوهگین گشتن. ( فرهنگ فارسی معین ). || ناتوان و ضعیف گشتن. ( ناظم الاطباء ). || بربسته کردن. منجمد کردن و فسردن. بحذف همزه نیز آمده است. ( شرفنامه منیری ). || از چیزی و کسی دل سرد شدن. ( برهان ) ( آنندراج ) ( مؤید ). از چیزی دل کسی سرد شدن. ( ناظم الاطباء ). از چیزی دلسرد شدن. ( میرزا ابراهیم ). || خاموش شدن. پژمرده شدن. ( فرهنگ شعوری ). پژمرده شدن. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه افسردن در فرهنگ معین

(اَ سُ دَ ) [ په . ] (مص ل . )۱ - پژمردن . ۲ - اندوهگین شدن . ۳ - منجمد گشتن .۴ - دلسرد شدن .

معنی کلمه افسردن در فرهنگ عمید

۱. پژمرده شدن.
۲. دلسرد شدن.
۳. اندوهگین شدن.
۴. [قدیمی] یخ بستن، منجمد شدن.

معنی کلمه افسردن در فرهنگ فارسی

(مصدر ) (افسرد خواهد افسرد افسرده ) ۱ - پژمرده شدن . ۲ - اندوهگین گشتن . ۳ - سرد شدن یخ بستن منجمد گردیدن . ۴ - دلسرد شدن .

معنی کلمه افسردن در ویکی واژه

پژمردن.
اندوهگین شدن.
منجمد گشتن.
دلسرد شدن.

جملاتی از کاربرد کلمه افسردن

موجم از مشق تپش رفت به توفان‌گداز یک‌گهر معنی افسردنم ارشاد کنید
پا به دامن دارم و جولان حرص آسوده نیست خاک افسردن به فرق آرمیدنهای من
به جا وامانده‌ام چون شمع لیک از ننگ افسردن به دوش شعله محمل می‌کشد عجز تک و پویم
جهانی‌گشت از نامحرمی پامال افسردن به ‌فکر خود کسی‌ زین‌ شیخ و شاب ‌افتد که برخیزد
خون من تیره شد زافسردن شبخون برسرحنا مبرید
ببال ای آه نومیدی که از افسون افسردن تپشها خون شد اما کرد ایجاد دل تنگی
در افسردنم خفته پرواز عنقا چو رنگم اگر پر نباشد نباشد
موج‌ها زین بحر بی‌پایان به افسردن رسید نارسابیهاست ما هم فال گوهر می‌ زنیم
غافل از قید هوس دارد به جا افسردنت اندکی برخیزتا بینی چها زنجیرپاست
دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند خموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند