ابناء

معنی کلمه ابناء در لغت نامه دهخدا

ابناء. [ اِ ] ( ع مص ) بنا فرمودن. بنا کردن فرمودن کسی را. || بخشیدن کسی را بنا یا چیزی که بدان بنا کند.
ابناء. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ ابن.
ابناء. [ اَ ] ( اِخ ) ابناء فارس یا ابناء یمن. نامی است احفاد و اخلاف سپاه ایران را که بروزگار کسری انوشروان براندن حبشة از ساحل جنوبی عربستان به یمن شدند و بامر کسری بدانجا اقامت گزیدند و شرح آن چنان است که از تاریخ محمدبن جریر طبری بترجمه بلعمی ذیلاً نقل میشود: و به یمن اندر، مردی بود از فرزندان ملوک حمیر از تبعان پیشین و نعمت از وی بشده بود و صبر می کرد بدان قدر چیز که داشت وخامش همی بود و نام وی عیاض و کنیت او ابومره و لقب او ذویزن و از بهر آنکه از فرزندان ملوک پیشین بود او را حرمت داشتندی و تعظیم کردندی و او را زنی بود نام او ریحانه از فرزندان علقمةبن آکل المرار، آنکه ملک یمن سالهای بسیار او را بود. و در همه یمن زنی از او خوبروی تر نبود و پارسا بود و سخت با رأی و تدبیر بود چنانکه ملک زادان باشند و او را از ذویزن پسری آمده بود و دوساله شده ، نام وی معدیکرب و لقب سیف. مر ابرهه را خبر آن زن بگفتند، ذویزن را بخواند و گفت این زن را دست بازدار واگر نه بکشمت. ذویزن آن زن را دست بازداشت و ابرهه او را بزنی کرد و بخانه برد، با آن پسر خرد و هردو را همی داشت با عیالان. و ابرهه را این دو پسر، یکسوم ومسروق هر دو از آن زن آمدند. و سیف را چون فرزند خویش داشتی. سیف بزرگ شد و پنداشت که پدر وی ابرهه است. و ذویزن چون زن از وی بشد و پسر، از شرم و ننگ به یمن نتوانست بودن. از آنجا برفت و هر چه داشت برگرفت و بزمین روم اندر شد، بِدَرِ قیصر و او را آگه کرد که مردمان یمن به چه سختی اندرند از حبشه. و نسب خویش بگفت که من از حمیرم از فرزندان فلان تبع که ملک یمن چندین سال او را بود و سپاه از قیصر یاری خواست تاملک یمن بگیرد و قیصر را ساو و باژ دهد و کاردار اوباشد آنجا و ملک روم و یمن هر دو قیصر را بود. پس قیصر او را گفت که این ملک بر دین ترسائی است و همدین ما و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم و اگر بر تو ستمی هست تا نامه دهیم ترا تا آن ستم از تو بردارد، ذویزن گفت آن ستم که بر من است بنامه تو از من نیفتد و از نزدیک او بازگشت و روی بکسری نهاد، ملک عجم ، انوشروان. چون بحیره رسید، نعمان بن منذر آنجا ملک بود بر عرب ، از دست انوشروان ، ذویزن بِبَرِ او اندر شدو نسبت خویش او را بگفت ، نعمان پدرش را بشناخت. و ایشان هم از حمیر بودند از فرزندان ربیعةبن نضر اللخمی الحمیری. و گروهی گفتند این ملک عمروبن هند بود. او نیز هم از دست انوشروان بود. پس این ملک عرب مر ذویزن را بِرّ کرد و از حال او بپرسید. وی قصه خویش او را بگفت که بسر من چه رسیده است و گفت بِدَرِ قیصر شدم و از وی مرا کاری برنیامد و اکنون بدر کسری خواهم شدن. نعمان گفت من بسالی یک بار بدر انوشروان روم و ماهی بباشم بخدمت او، و بازآیم. تو با من ایدر باش تا وقت شدن من بود، ترا با خویشتن پیش او برم. ذویزن بدر این ملک عرب بنشست ، چون وقت شدن او ببود با وی بدر کسری رفت و چون آنجا رسید ملک عرب پیش شد و رسم خدمت بگزارد و روزی چند حدیث او نکرد تا کسری با اوگستاخ گشت چنانکه بطعام و شراب و صید و چوگان با اوبود. پس قصه ذویزن با کسری بگفت و از محل و بزرگواری او اندر یمن ِ اوّل آگه کرد و گفت ملک یمن پدران او را بود، از تبعان پیشین و بگفت با من ایدر آمده است. کسری بفرمود تا او را بار دادند، و انوشروان بر تخت زرین نشستی چهارپایه او از یاقوت و فرش او دیبای زربفت و تاج او زرین بود و یاقوت و مروارید و زمرد بدو اندر نشانده و آن تاج بگرانی چنان بود که کس نتوانستی داشتن ، با سلسله زرین از آسمانخانه آویخته بودی ، سلسله باریک ، چنانکه کس از فرود خانه ندیدی تا نزدیک آن نشدی. چنانکه پنداشتی آن تاج بر سر او بودی ، اگر کسی از دور بنگریستی. و بر سر او از آن ِ گرانی نبودی ، چون کسری برخاستی آن تاج همچنان بودی آویخته وبجامه بپوشیدندی تا خاک و گرد نگرفتی ، تا باز کسری بیامدی. و این رسم انوشروان آورد، جز او را و فرزندانش کس را نبود. پس چون ذویزن اندرآمد و آن تاج بدید و آن بزرگی و آن هیبت و تخت بدید متحیر شد و تابش بسر برآمد و بر وی اندرافتاد. ملک گفت برگیرند وی را. او را برگرفتند. چون نزدیک نوشروان شد آن ملک عرب پیش تخت انوشروان نشسته بود و بجز او کس دیگر ننشسته بود. ملک عرب ذویزن را برتر از خویش بنشاند. انوشروان دانست که او مردی بزرگ است. او را فراتر خواند و به زبان او را بنواخت و نیکوئی کرد و او را بپرسید که حال تو چیست و بچه حاجت آمدی ازین راه دور. ذویزن بهر دو زانو درآمد و بر ملک ثنا گفت و از عدل و داد او اندر جهان یاد کرد. پس گفت ای ملک من پسر فلان بن فلانم ،تا تبع بزرگ نسبت خویش بگفت. ما مردمانی بودیم که ملک یمن اندر خاندان ما بود و حبشه بیامدند و آن پادشاهی از ما ببردند و خواسته های ما بگرفتند و ما را ذلیل کردند و بر رعیت ستم کردند بسیار و ما را بر آن خواری پنجاه سال شد که صبر همی کنیم و بِدَرِ ما رعیت ما همی صبر کنند تا کار ما آنجا رسید که نیز صبر نماند و چیزها رسید بما در خون و خواسته و حرمت که اندرمجلس ملک شرم دارم گفتن ، و به زبان گردانیدن ، و اگرملک بحقیقت بدانستی که با ما چه رسیده است ، از عدل وفضل آمدی که ما را فریاد رسیدی و از دست این بی ادبان برهانیدی هرچند ما بدر او نیامدمانی و از وی درنخواستیمی. و امروز من بامید بِدَرِ ملک آمدم بزینهار، و از وی فریاد خواهم و اگر ملک ببزرگی امید مرا راست کرد و مرا فریاد رسید بسپاهی که با من بفرستد تا من آن دشمن را از پادشاهی خود برانم و آن رعیت را از ایشان برهانم ، ملک مَلِک با یمن پیوسته گردد و مملکت او تا حد مغرب برسد و آن خلق را از آن بندگی بخرد و بعدل خویش آزاد کند و باز جایگاه آورد و مرا و همه آل حمیر را از جمله بندگان خویش کند و نصرت خویش بر ما صدقه کند چنانکه از فضل خود سزد. انوشروان را سخن وی خوش آمد و بر او دلش بسوخت و آب بر چشم آورد و ذویزن پیر بود و ریشش سپید. انوشروان گفت ای پیر نیکوسخن گفتی و دل مرا سوزان کردی و چشم مرا پرآب کردی و دانم که تو ستم رسیده ای ، و این از درد گفتی ولکن ازحکم خدای و عدل و سیاست چنان آید که ملک نخست مملکت خویش نگاه دارد، پس دیگر ملک طلب کند و این زمین تو از پادشاهی من سخت دور است و بمیان ، بادیه حجاز است و از دیگر سوی دریاست وسپاه ببادیه فرستادن و سوی دریا مخاطره بود و مرا اندرین تأمل باید کردن. و با این ، پادشاهی من و خواسته من پیش تست ، اندرین جای بباش ، و دل از پادشاهی بردار و هر چیز که ما راست از ملک و نعمت با ما همبازباش ، و بفرمود او را فرود آرند جائی نیکو و ده هزار درم دهندش. چون درم بدو دادند و از در ملک بیرون شد آن درمها همی ریخت و مردمان همی چیدند، تا بخانه رسید هیچ درم نمانده بود و بانوشروان آن خبر برداشتند او گفت شاید بودن ، که این ملک زاده است که همت بزرگ دارد،دیگر روز چون مردم را بار داد او را نیز بار داد و گفت با عطای ملوکان چنان نکنند که تو دی با درم کردی از خواری. گفت من آن را شکر خدای را کردم بدانکه روی ملک مرا بنمود و آواز او مرا بشنوانید و زبان او با من بسخن آورد و از آنجا که من آمده بودم خاک همه زرو سیم است و اندر آن زمین کم کوهست که اندر آن کان زر نیست یا کان سیم... انوشیروان او را گفت بازگرد وشکیبائی کن تا اندر حاجت تو بنگرم و ترا چنان بازگردانم که تو خواهی ، و او را نیز عطا داد و بزرگ کرد وذویزن بر در انوشروان ده سال بماند و او را خوش میداشت و هم آنجا بمرد. و پسرش بکنار ابرهه با پسران اوبزرگ شد، و او را و پسران خویش را یکی داشتی بمرتبت و جاه و مملکت و سیف اندیشیدی که ابرهه پدر اوست. چون ابرهه هلاک شد، یکسوم بملک بنشست و یکسوم چهارده سال اندر ملک ببود، پس بمرد و مسروق بملک بنشست و سیف را خوار داشتی ، پس یک روز با سیف جنگ کرد و او را گفت لعنت بر تو باد و بر آن پدر که از پشت او سیف آمد. پس سیف خشم آلود بخانه اندر شد و مادر را گفت پدر من کیست ؟ گفت ابرهةالملک پدر یکسوم و مسروق و مرا جز وی شوی نبوده است. گفت نه بخدای که امروز مسروق مرا وپدر مرا لعنت کرد و کس پدر خویش لعنت نکند و اگر درنسبت من چیزی ندانستی چنین نگفتی و شمشیر بکشید و گفت مرا راست بگوی که پدر من که بوده است و یا خویشتن را بدین شمشیر فروهلم و خویشتن را بکشم ، مادرش بگریست و دست او بگرفت و شمشیر از وی بستد و نام پدرش و ستدن او از پدرش و رفتن پدرش نزد کسری و مردنش هم آنجا، همه او را بگفت. سیف چون این بشنید شمشیر از مادربستد و مادر را بدرود کرد و از یمن برفت و خواست که سوی کسری انوشروان شود مرگ پدرش یاد کرد بر دَر او.پس نرفت و سوی قیصر شد، و نسبت خویش یاد کرد و پیداکرد سختی و جور که بر یمن است از حبشه و نصرت خواست و سپاه خواست. قیصر او را گفت ، ایشان همدین منند و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم. و اگر خواهی تا ترا نامه دهم ، تا اگر بر تو ستمی هست برگیرند و پدر تویک بار آمده بود او را همچنان جواب داده بودم. سیف گفت اگر دانستمی که پدر من از تو نومید بازگشته من خودبدین ملک نیامدمی. و از آنجا برفت و روی بکسری نهادو گفت اگر از وی نصرت یابم و سپاه یابم و اگر نه برسر گور پدر نشینم تا هم آنجا بمیرم. و چون بدر کسری آمد یک سال بدر او بماند و هر روز بامداد بدر کسری بنشستی تا شب بعد از آن بگور پدر شدی و بگریستی و همانجا بخفتی تا دیگر روز باز بدر کسری آمدی تا با حاجبان و دربانان آشنا شد و بدانستند که او پسر پیر یمانیست که چند سال ایدر بود و بامید بمرد. و کس خبر اوپیش ملک نیارست گفتن. چون سر سال ببود یک روز کسری انوشروان برنشست. چون بدر سرای بیرون آمد، سیف بر پای خاست و گفت درود بر ملک عزیز بزرگوار از ملک زاده ای ذلیل و خوار و بیچاره و بامید بر در او یک سال بازمانده ، انوشروان در او ننگریست و اسب براند و کس نیارست حدیث او گفتن. پس چون بازآمد باز سیف برخاست و گفت ای ملک عادل و دادگر، داد تو بهمه جهان گسترده و مرا بسوی تو حق میراث است. بفضل خویش دادم بده ، از خویشتن. کسری بسرای اندر شد و فرود آمد و او را اندرخواند و گفت ترا چه حق میراث است بر من ؟ گفت من پسر پیر یمانیم که بدر تو آمد و از تو سپاه خواست و نصرت خواست بر دشمنان خویش ، و او را وعده کردی و بامید آن ده سال بر در تو ببود، پس بمرد. بدان امید که ملک کرده بودش مرا میراث است نزدیک ملک ، هم بفضل خویش آن وعده مرا راست کن. کسری را دل بدو بسوخت ، گفت ای پسر راست گوئی ، بنگرم بکار تو، تو نیز صبر کن و بفرمود که ده هزار درم دهیدش ، بدادند. و از در او بیرون شد و بر ره همی ریخت و مردمان برمی چیدند، چون بخانه رسید هیچ نمانده بود. دیگر روز کسری او را گفت ، چرا این درم بریختی ؟ گفت ای ملک از آن شهر که من بیامدم خاک همه درم است. این درم ایدر بدان ریختم تا چون ملک مرا نصرت کند و ملک بازیابم ، خاک این شهر همه درم گردد. کسری گفت ، گواهی دهم که پسر آن پیری ، که پدرت همچنین کرد و با او عتاب کردم و نیز جواب چنین داد. اکنون صبر کن ، تا حاجت تو روا کنم. دیگر روز سرهنگان را گرد کرد و وزیران و موبدان را گفت چاره نیست مر این جوان را نصرت کنم و نتوانم سپاه خویش را خطر کردن. تدبیرکنید، کیست از این سپاه که خویشتن مرا بخشد و برود.همه خامش همی بودند. پس موبد موبدان گفت این را سوی من تدبیری هست اگر ملک فرماید بگویم. گفت بگو. گفت ملک را بزندان اندر، بسیار کس است که بر وی کشتن واجب است. ایشان را بفرست ، اگر کشته شوند از ایشان برهی و اگر ظفر یابند پادشاهی ترا شود و ایشان را عفو کنی. انوشروان گفت نیکو گفتی و این سخن صواب است. و بجریده زندانیان نگاه کردند، هشتصد مرد یافتند که بر ایشان کشتن واجب شده بود. ایشان را بیرون کرد و بسوی دریا فرستاد تا آسانتر بود. و هشت کشتی بکرد، بهر کشتی صد مرد بنشاند. و مردی بود اندر آن جمله سپاه ، وی پیری هشتادساله ، نام او را اوهزار خواندندی و بهمه ٔعجم اندر از او تیراندازتر نبود و انوشروان او را به هزار مرد داشتی بجوانی و هر کجا او را بفرستادی گفتی هزار مرد سوار را فرستادم. و پیر و ضعیف شده بود و از کار مانده. و ابروان بر چشم افتاده. او را بخواند و بر آن لشکر سالار کرد و این هشتصد مرد همه تیراندازان بودند. ایشان را هر سلاح داد و بکشتی ها اندر بفرستاد و سیف را با ایشان ، و برفتند. چون بمیان دریا برسیدند دو کشتی با دویست مرد غرق شد و آن شش کشتی با ششصد مرد بماند تا بعدن رسیدند و از دریا برآمدند . مسروق را خبر بردند، جاسوسان بفرستاد. چون اندکی ِ سپاهیان بدانست ، عجب آمدش و خوار داشتشان و گویند دشمن را خوار مدار. پس کس فرستاد بسوی اوهزر که من دانم که غلط کردی و این کودک ترا و ملک ترا بفریفت و تومردی پیری با تجارب اگر مقدار سپاه من بدانستی تو با این مقدار سپاه این جا نیامدی و من ننگ دارم با این اندک مردم که تو داری حرب کردن. اگر خواهی که بازگردی ترا زاد دهم و بازگردانم به نیکوئی و اگر خواهی با من باشی ، ترا و آنکه با تواَند نیکوتر دارم از آنکه ملک عجم. اوهزر او را پیغام فرستاد که مرا یک ماه زمان ده تا بنگرم و تدبیر آن کنم ( و بدین آن خواست تا همه بیاسایند و ساخت تمام کند ). و مسروق جواب داد که نیکو گفتی و او را زمان داد و نزل و علوفه فرستاد، اوهزر نپذیرفت و گفت اگر تو را رای جنگ آید، ما راچنان باید کردن ، چون طعام تو خورده باشیم حرمتها افتد و حقها واجب شود که من با تو حرب نتوانم کردن. چون صلح کنم آنگاه علف و طعام تو بپذیرم. پس اوهزر سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن ؟ گفت هرکه از فرزندان حمیرند و ملک زادگانند همه یار منند، مردانی مرد و سوارانی تمام و اسبان تازی ، همه گرد کنم و دامن با دامن تو ببندم ، اگر ظفر یابی با تو باشم و اگر شکسته شوی با تو باشم. اوهزار گفت انصاف دادی. پس سیف هرکه از حمیران بودند همه را کس فرستاد تا سوی وی آمدند، مقدار پنج هزار مرد. چون زمان ِ داده بگذشت ، مسروق بدو کس فرستاد که چه تدبیر کردی ، گفتا، تدبیر حرب. مسروق را پسری بود گفت ای پسر من ننگ دارم پیش این اندک مردم شدن ، تو بیرون شو و با ایشان حرب کن و ده هزار مرد ببر و چون ظفر یابی هرچ آنجاست از حمیریان همه را پاک بکش و عجمیان را اسیر کن. اوهزر را نیز پسری بود او را بفرستاد با این تیراندازان عجم و به یمن اندر کس پیش از آن تیر انداختن ندانست. پس هر دو لشکر برابر آمدند، لشکر عجم تیرباران کردند و سپاه حبشه بازگشتند از سهم آن تیرباران و بسیار کس کشته شدند و تیری بر پسر مسروق آمد و بکشت ، و از سپاه اوهزر بس کشته نشد زیرا که سپاه حبشه بحربه و شمشیر جنگ کنند. و پسر وهزر از پس لشکر حبشه برفت و اسبش بکشید و او را اندر میان لشکر حبشه برد و ایشان همه بر وی گرد آمدند و او را بکشتند. مسروق از درد پسر غم آمدش و عزم حرب کرد. و وهزر نیز ازدرد پسر حرب کردن عزم کرد و آتش اندرزد و همه کشتی ها بسوخت و هرچه طعام بود بیرون یکروزه بدریا اندر افکند و آن ششصد مرد عجم را گرد کرد و گفت کشتی ها و جامه ها از بهر آن سوختم تا همه بدانید که شما را بازپس شدن راه نیست و دشمن نیز داند که اگر بر ما ظفر یابد از ما چیزی بایشان نرسد. و اگر حرب نکنید من خویشتن رادشمن اندر نیفکنم ولکن خویشتن را بشمشیر فروهلم تا خویشتن را به دست خویش کشته باشم. پس شما بنگرید تا کار شما از پس من چگونه بود. ایشان همه با وی بیعت کردند و سوگند خوردند که با او حرب کنند تا جان باایشان است. چون دیگر روز ببود، ملک مسروق با سپاه گرد آمد و پیش آمد با صدهزار مرد از حبشه. وهزر یاران را بفرمود تا صف کشیدند و کمانها به زه کردند و کمان وی جز وی کسی نتوانستی کشیدن و به زه کردن و عِصابه بخواست و ابروان بر پیشانی بست و چشمش ضعیف شده بود، ایشان را گفت مسروق را بمن نمائید، گفتند آنکه بر پیل نشسته است و تاج زرین بر سر نهاده چون خودی و بر پیشانی ِ تاج یاقوتیست سرخ ، همی تابد چون آفتاب. اوهزرآن یاقوت را از دور بدید. گفتا صبر کنید که پیل مرکب ملوک است تا از وی فرود آید. زمانی ببود، گفتند ازپیل فرود آمد و بر اسب نشست ، گفت اسب نیز مرکب عزت است. پس گفتند بر استری نشست ، گفت اکنون کمان مرا دهید که استر پسر خر است و خر مرکب ذُل است. کمان برگرفت و تیر برنهاد گفت قبضه کمان من برابر آن یاقوت کنید که بر پیشانی اوست ، بتاج اندر، چون من تیر بیندازم و سپاه از جای نجنبند دانید که تیر من خطا کرد وبتافت و تیری دیگر سبک مرا دهید، و اگر ایشان از جای بجنبند و گرد وی اندر آیند بدانید که تیر نتافت و ایشان بدو مشغول شدند، شما جمله تیرباران کنید پس حمله کنید. پس دست اوهزر بر یاقوت راست کردند و او کمان بکشید به نیروی خویش تمام ، و تیر بینداخت و آن تیرراست بر آن یاقوت آمد و بدو نیم شد و بتاج اندر شد و پیشانی ملک اندریافت و بسرش بگذشت و مسروق بیفتاد و سپاه از جای بجنبید و گرد وی اندر آمدند و سپاه عجم تیرباران کردند و خلقی بزدند و سپاه حبشه هزیمت شدو عجم بر ایشان حمله کردند و همی کشتند. سیف وهزر راگفت بدین سپاه حبشه اندر، از حمیر خویشان من و ملک زادگان بسیارند و از عرب ، که ایشان به ستم و بیچارگی با ایشان بودند بفرمای تا ایشان را نکشند و حبشه کشند. وهزر بفرمود که جز سیاهان را مکشید، آن روز همی کشتن کردند تا از سپاه حبشه بس کس نماند و چون جوی خون همی رفت و سرهای حبشیان می برد. دیگر روز وهزر لشکر برگرفت و سیف پیش بایستاد، وهزر هرکه را یافتی از حبشه همی کشتی. پس نامه کرد سوی انوشیروان بفتح. انوشروان نامه کرد که ملک یمن بسیف بسپار و خود بازآی. وهزرسیف را بملک بنشاند و تاج بر سر او نهاد و بملک بر وی سلام کرد و تدبیر رفتن کرد و سیف وهزر را چندان خواسته داد که وهزر اندران خیره بماند و بر دست او بسوی انوشروان خواسته ای بی اندازه فرستاد ، وهزر بکشتی اندر نشست. و سوی انوشروان بازگشت و سیف بملک بنشست. آنجا بصنعا کوشکی بود که آنرا غمدان خواندندی آن را ملوک حمیر و تبعان بنا کرده بودند و پدران سیف آنجا نشستندی و بر سر آن منظری بود. بنشست و ملک بر وی راست بایستاد و هر که را از حبشه بیافت از آن سپاه همه بکشت و سپاه عرب و حمیر ویمن بر وی گرد آمدند و گروهی از آن ِ حبشه اندک زنده بماندند و ایشان را به پیش خویش به بندگی بپای کرد و بر در او بودندی ، چون برنشستی پیش وی اندر برفتندی با حربه ها. چنانکه رسم حبشه بود و ایشان را جز دربانی و دویدن چیزی نفرمودی و بهر شهر از یمن کارداری وامیری بفرستاد تا زمین حجاز و بادیه سوی او آمدند بتهنیت و شادی و گروهی از عرب او را شعر گفتند بمدح وتهنیت و عبدالمطلب با مهتران قریش سوی او آمدند تهنیت را و او هر وفدی را بِرّ کردی و شاعری را عطا دادی و بازگردانیدی و شاعری بود بزمانه او اندر، نام او ابوزمعه جد امیةبن ابی الصلت از بنی ثقیف و او را مدح کرد و قصیده ای دوازده بیت بگفت و مدحی سخت لطیف :

معنی کلمه ابناء در فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ ابن ، پسران .

معنی کلمه ابناء در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی أَبْنَاء: پسران
ریشه کلمه:
بنو (۱۶۴ بار)

معنی کلمه ابناء در ویکی واژه

جِ ابن ؛ پسران.

جملاتی از کاربرد کلمه ابناء

به‌نوشتهٔ سید محمدحسین طباطبایی در تفسیر المیزان، رویداد مُباهِله بیانگر ماجرای رویارویی پیامبر اسلام و اهل بیتش از یک‌سو و مسیحیان نَجران ازدیگرسو است. طباطبایی می‌گوید که بنابر روایات، مقصود از ابناءنا در آیهٔ مباهله حسن و حسین بوده‌اند. بسیاری از مفسران اهل سنت نیز بیان کرده‌اند که منظور از افراد در آن، علی، فاطمه، حسن و حسین هستند.
به پیشنهاد محمدعلی فرزین نماینده همدان، ماده‌ای در این قانون گنجانده شد که دولت را ملزم می‌کرد سه هزار ذرع اراضی اطراف آرامگاه را برای محوطه آن خریداری کند. در آن زمان کاروانسرایی کوچک در این اراضی قرار داشت. در مذاکراتی که برای تصویب این قانون در مجلس درگرفت، ابراهیم زنجانی نماینده زنجان در مخالفت با طرح گفت: «اگر برای احیاء اسم نادر شاه یک مدرسه به اسم نادری تأسیس شود و این وجه را برای تربیت ابناء و اولاد وطن صرف کنند بهتر است از این که در یک همچو چیزی که مشکوک است صرف کنند».
احمد راسم ابتدا سنی مذهب بود ولی با خواندن کتاب‌هایی چون ابناء الرسول فی کربلا و نیز کتاب لماذا اخترت مذهب الشیعه از علامه امین انطاکی مذهب شیعه را پذیرفت. وی که از اندیشمندان و متفکرین مشهور شیعی در مصر به شمار می‌رود، مثل سایر بزرگان شیعه، رویکردی ضد اسرائیلی دارد.
ابناء زمانه سخت نامعلومند از عیش حقیقتی از آن محرومند
شها شفاعت (صامت) نما بروز قیامت که جز تو چشم به ابناء روزگار ندارد
وَ قالَتِ الْیَهُودُ وَ النَّصاری‌ نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ سخن درین آیت متداخل است. ترسایان ابناء گفتند، و جهودان احبّا. ترسایان گفتند که: عیسی پسر خداست، و مادر وی از ماست، خبر از جماعت بیرون داد هر چند که مراد بآن عیسی است،و جهودان گفتند: نحن اولیاء اللَّه من دون الناس ما خاصّه دوستان خدائیم، بیرون از همه مردمان. ناس اینجا مصطفی (ص) است و عرب، و گفته‌اند که ترسایان از آنجا گفتند که نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ، که عیسی (ع) گفته: اذا صلیتم فقولوا یا ابانا الذی فی السماء تقدس اسمک، و این بمعنی قرب است و برّ و رحمت یعنی ای خداوندی که با نیکان بندگان بمهربانی و نزدیکی چنانی که پدر مهربان بر فرزند، و آن گه با مسلمانان میگفتند: و اللَّه ان کتابنا لقبل کتابکم و ان نبیّنا لقبل نبیکم، و لا دین الا دیننا، و لا نبی الا نبینا، و انّا نحن اهل العلم القدیم، فلیس احد افضل منّا. و روا باشد که اینجا ضمیری نهند، یعنی نحن ابناء رسله. رسول خدا ایشان را بیم داد و بعقوبت حق بترسانید، ایشان گفتند: ما پسران پیغامبران اوایم. ما را عذاب نکند.
حسین فرزندِ علی بن ابی‌طالب و فاطمه زهرا و نوهٔ محمد بن عبدالله، پیامبر اسلام، است. او هفت سال آغازین زندگیش را در زمان حیات محمّد سپری کرد. گفته‌هایی از محمّد نقل شده است که نشان از علاقه‌اش به حسین و برادرش، حسن مجتبی، دارد؛ مانند: «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشتند». مهم‌ترین رویداد روزگار کودکی حسین شرکت در رویداد مباهله و نامیده شدن به عبارت «ابناءَنا» در آیهٔ مباهله است. در دوران خلافت علی بن ابی‌طالب، حسین در رکاب پدرش بود و او را در جنگ‌ها همراهی می‌کرد. سپس، به پیمان صلح برادرش با معاویه پایبند ماند و اقدامی علیه معاویه نکرد؛ ولی درخواست معاویه برای پذیرش یزید همچون ولیعهد را خلاف صلحنامه و بدعتی در اسلام شمرد و نپذیرفت.
و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن منصور از شهر بلخ بود و از ابناء ملوک بود. روزی بشکار بیرون آمده بود روباهی برانگیخت یا خرگوشی و بر اثر آن همی شد هاتفی آواز داد کی ترا از بهر این آفریده اند یا ترا بدین فرموده اند، پس دگرباره آواز داد از قربوس زین که واللّه ترا از بهر این نیافریده اند و بدین نفرموده اند، از اسب فرود آمد. و شبانی را دید از آن پدرش جُبّۀ شبان فرا ستد جُبّۀ پشمین بود و اندر پوشید و سلاحی کی داشت فرا وی داد و اندر بادیه شد و بمکه رفت و باسفیان ثوری صحبت کرد و با فضیل عیاض بشام شد و آنجا فرمان یافت. و از کسب دست خویش خوردی و دروگری و پالیزوانی یعنی بستانگری و آنچه بدین ماند. و مردی را دید اندر بادیه و نام مهین حق او را بیاموخت و بدان خدایرا بخواند و خضر را دید علیه السلام گفت برادر من داود ترا نام مهین بیاموخت.
حکایت: چنان شنیدم که شهربانو دختری بود خرد، شهربانو را اسیر بردند از عجم به عرب‌، امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه فرا رسید، فرمود که وی را بفروشند، چون وی را در بیع بردند امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه فراز رسید و این خبر بداد از رسول صلی الله علیه و سلم: لیس البیع {علی} ابناء الملوک، چون خبر بداد بیع از شهربانو برخاست و او را به خانهٔ سلمان فارسی بنشاندند، تا به شوی دهند. چون حکایت شوی بر وی عرضه کردند شهربانو گفت: تا من شوی را نبینم به زن او نباشم. وی را بر منظره‌ای بنشاندند و سادات عرب را و یمن را بر وی بگذارنیدند، تا آنکس که او را اختیار افتد به زن او باشد و سلمان پیش او بنشست و آن قوم را تعریف می‌کرد، که این فلان‌ست و آن بهمان‌ست و او هر کس را نقص می‌کرد، تا عمر بگذشت، شهربانو گفت: این کیست؟ سلمان گفت: عمر‌ست. شهربانو گفت: مردی بزرگ‌ست، اما پیرست. چون علی بگذشت شهربانو گفت: این کیست؟ سلمان گفت: علی است، رضی الله عنه. شهربانو گفت: مردی بزرگوارست و لیکن فردا من اندر آن جهان بر روی فاطمهٔ زهرا نتوانم نگریست و شرم دارم و از این جهت نخواهم. چون حسن بن علی بگذشت، چون حال او را دانست گفت: لایق من‌ است ولی بسیار نکاح است، نخواهم. چون حسین بن علی رضی الله عنه بگذشت او بپرسید و بدانست و گفت: او در خور منست، شوهر من او باید که بود، دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید که بود، من شوی نکرده‌ام و او زن نکرده است.
آن کس که اندیشه نیک داشته باشد مورد فضل و رحمت اهورامزدای دانا و توانا واقع می‌شود و مستحق دخول در بهشت برین می‌گردد. برعکس، هرگاه نیت و اندیشه انسانی خوب نباشد و به وسوسه اهریمن نفس و هوی گرفتار شود به‌طور یقین گفتار او سراسر دروغ و اعمالش گناه و معصیت خواهد بود. بدین سبب است که پیامبر ایرانی در هشتاد و پنج قرن پیش (بین ۳۷۰۰ تا ۸۵۰۰ سال پیش) این سه اصل اخلاقی و دینی را به ابناء بشر ارزانی داشته و تعلیم داده و آن‌ها را سرچشمه سایر تعالیم اخلاقی قرار داده‌است.
به‌نوشتهٔ سید محمدحسین طباطبایی، در تفسیر المیزان، رویداد مُباهِله بیانگر ماجرای رویارویی پیامبر اسلام و اهل بیتش از یک‌سو و مسیحیان نَجران از دیگرسو است. طباطبایی می‌گوید که بنابر روایات، مقصود از ابناءنا در آیهٔ مباهله حسن و حسین بوده‌اند. بسیاری از مفسران اهل سنت نظیر فخر رازی، ابن کثیر و سیوطی نیز بیان کرده‌اند که منظور از افراد در آیه ۶۱ آل‌عمران (مشهور به آیه مباهله)، علی، فاطمه، حسن و حسین هستند.
آزادزادگان ایرانی (به عربی: بنی‌الاحرار) یا ابناء دسته‌ای از ایرانیان بودند که در زمان شاهنشاهی انوشه‌روان دادگر به درخواست اهالی یمن دربرابر تازشات مردم حبشه آنان را پشتیبانی کردند و درآینده به فرمانروایی یمن رسیدند.
ملک گفت: آورده‌اند که برزیگری در دامنِ کوهی با ماری آشنایی داشت . مگر دانست که ابناءِ روزگار همه در لباس تلوین نفاق صفتِ دو رنگی دارند و در ناتمامی بمارماهی مانند و چون نهادِ او را بر یک و تیرت و سیرت چنان یافت که اگر ماهیِت او طلبند الا بماری نسبتی دیگر ندهد، بدین اعتبار در دامنِ صحبت او آویخت و دامن تعلّق از مصاحبان ناتمام بیفشاند. القصه هر وقت برزیگر آنجا رسیدی، مار از سوراخ برآمدی و گستاخ پیش او بر خاک می‌غلطیدی و لقاطات خورش او از زمین برمی‌چیدی. روزی برزیگر بعادتِ گذشته آنجا رفت. مار را دید، از فرطِ سرمای هوا که یافته بود برهم پیچیده و سر و دم درهم کشیده و ضعیف و سست و بیهوش افتاده. برزیگر را سوابقِ آشنائی و بواعثِ نیکوعهدی بر آن باعث آمد که مار را برگرفت و در توبره نهاد و بر سرِ خر آویخت تا از دم زدنِ او گرم گردد و مزاجِ افسردهٔ او را با حال خویش آورد؛ خر را همان جایگه ببست و بطلب هیمه رفت. چون ساعتی بگذشت، گرمی در مار اثر کرد، با خود آمد؛ خبث و جبلّت و شرِّ طبیعت در کار آورد و زخمی جان‌گزای بر لب خر زد و بر جای سرد گردانید و با سوراخ شد؛ حَرامٌ عَلَی النَّفسِ الخَبیثَهِ اَن تَخرُجَ مِنَ الدُّنیَا حَتّی تُسِیءَ اِلی مَن أَحسَنَ اِلَیها این فسانه از بهر آن گفتم که هرک آشنائی با بدان دارد، بدی بهر هنگام آشنایِ او گردد.
هفت سال آغازین زندگی حسن هم‌زمان با حیات پدربزرگش، محمّد، بود. گفته‌هایی از محمّد نقل شده است که نشان از علاقه‌اش به حسن و برادرش، حسین، دارد؛ مانند: «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشتند». مهم‌ترین رویداد روزگار کودکی حسن شرکت در رویداد مباهله و نامیده شدن به عبارت «ابناءَنا» در آیهٔ مباهله است. در دوران خلافت علی بن ابی‌طالب، حسن در رکاب پدرش بود و او را در جنگ‌ها همراهی می‌کرد. مفسران شیعه و سنی در شأن نزول آیات دیگری چون آیه اطعام، آیه تطهیر و آیه مودت؛ گزارش‌هایی را نقل کرده‌اند.
کانما یفزع منه الشیطان. فوجده ذاتا مستجمعا لجمیع صفات النقص و نال بما یهواه و قال هو و الله شجره تخرج فی اصل الجحیم طلعها کانه روس الشیاطین ثم اصطفاه لنفسه و رباه فی حجره و کل علیه عقاربت من الجن و عضاریط من الانس حتی تعلم دقایق النوک و تحمل مناعب الغیک و ذاق عسیله الکمرغب لحم الخنزیر و الخمر و صار کاملا فی نفسه فایقا علی ابناء جنسه فسلم الیه کنوز النفاق و ولاه ارض العراق و لعمری قد نفث فی روعی انه جاء فی امرالله کما جاء فی القرون الماضیه و فارالتنور مره ثانیه غیر ان الطوفان بلغ بعض الارض دون لبعض فبدا بکور الکزاز و فراهان و انتهی بمدینه اصبهان فاغتش الدجال فی عشه و اشتغل بغله و غشه و انشد بعض المعاصرین فی هذا الحال.
چندی نگذشت که چند تن از حبشیان که در خدمت سیف بن ذی یزن مانده بودند، او را کشتند. وهرز دوباره از طرف انوشیروان مأمور شد که فتنهٔ یمن را فرو نشاند و خود از طرف دولت ساسانی در آنجا به حکمرانی بپردازد. بدینگونه تا ظهور اسلام مردم یمن تبعیت از حکمرانان ایرانی می‌کردند و بازماندگان گروهی که انوشیروان به یمن فرستاد را اعراب ابناء (جمع ابن، فرزندان) می‌نامیدند.
طبری وهب را در شمار تابعین صحابه آورده و نسب او را چنین ذکر کرده: «وهب بن منبه بن کامل بن سَیح» و گوید او مردی بود از ابناء فارس که کسری آنها را برای جنگ با حبشی‌ها به یمن فرستاد. وهب با کنیه اباعبدالله خوانده می‌شد و کسی بود که کتب پیغمبران را خوانده بود و اخبار گذشتگان را می‌دانست. او و برادرانش در صنعا می‌زیستند، طبری وفات او را سال ۱۱۰ هجری و به روایتی سال ۱۱۴ هجری نوشته است. صاحب طبقات هم که وفات او را در سال ۱۱۰ و اول خلافت هشام بن عبدالملک نوشته، این را هم نوشته که هشام بر جنازه او نماز گزارد.
غصهٔ دل گفت خاقانی که از ابناء جنس کس نماند و من به ناجنسان چنین وامانده‌ام
و گفته اند عارف نباشد آنک صفت معرفت کند نزدیک اهل آخرت فَکَیْفَ نزدیک ابناء دنیا.
و فلاسفه گفته‌اند که جوهر افلاک طبیعت پنجم است بحکم حرکت او که بخلاف حرکت چهار طبیعت است. پس گوید کسی کو دعوی تفتیش کند از اسرار خلقت عالم، که جوهر فلک با گرانی و سختی خویش بر حواشی عالم چرا استاده است؟ و ما درست کردیم بدلایل عقلی که افلاک سخت است، و چو سخت است گران است.کیست از ابناء زمان ما کآین سخن را رد تواند کردن؟ درین معنی بیش ازین نگوییم.