معنی کلمه اسب در لغت نامه دهخدا
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را بدیدار توشه بدی
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.فردوسی.بفرمود [ رستم ] تا اسب را زین کنند
همان زین به آرایش چین کنند.فردوسی.همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیهاکه بردند نام...فردوسی.چو بشنید آواز او را تبرگ
بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ...فردوسی.فرودآمد از اسب آن نامدار
بسی آفرین خواند بر شهریار.فردوسی.کوه پرنوف شد هوا پرگرد
از تک اسب و بانگ و نعره مرد.عسجدی.شاها مرا به اسبی موعود کرده بودی
در قال پادشاهان قیلی مگر نباشد
اسبی سیاه و پیرم دادند و من بر آنم
کاندر جهان سیاهی زآن پیرتر نباشد
آن اسب بازدادم تا دیگری ستانم
بر صورتی که کس را زآن سر خبر نباشد
اسب سیه بدادم رنگ دگر نیامد
آری پس از سیاهی رنگ دگر نباشد.سلمان ساوجی.- امثال :
اسب تازی دو تک رود بشتاب
شتر آهسته میرود شب و روز.سعدی. اسب تازی شده مجروح بزیر پالان
طوق زرّین همه در گردن خر می بینم.حافظ. اسب راه آنست کو نه فربه و نه لاغر است .امیرعلی شیر. اسب لاغرمیان بکار آید
روز میدان ، نه گاو پرواری.سعدی.- از اسب فرودآمدن و از اسب پیاده شدن ؛از اسب بزیر آمدن :