ارسطاطالیس. [ اَ رِ / اَ س ِ / اَ ] ( اِخ ) رجوع به ارسطو شود : داشت اسکندر ارسطاطالیس کز وی آموخت علمهای نفیس.نظامی.|| نام شهری که ارسطاطالیس بنام خود آباد کرده بود. ( مؤید الفضلاء ) ( برهان ) ( آنندراج ). || نام یکی از خادمان نوح بن منصور که برسالت نزد ابوعلی سیمجور شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 120 ).
جملاتی از کاربرد کلمه ارسطاطالیس
بسیاری معتقدند که ارسطالیس یا ارسطاطالیس شاهنامه، همان ارسطو (معلم اول) میباشد.
و بر منوال سخن ارسطاطالیس و قواعد گذشته جائر سه نوع بود: اول جائر اعظم و آن کسی بود که ناموس الهی را منقاد نباشد، و دوم جائر اوسط و آن کسی بود که حاکم را مطاوعت نکند، و سیم جائر اصغر و آن کسی بود که بر حکم دینار نرود؛ و فسادی که از جور این مرتبه حاصل آید غصب و نهب اموال و انواع دزدی و خیانت باشد، و فسادی که از جور دو مرتبه دیگر باشد عظیم تر از این فسادها بود.
و ارسطاطالیس گفته است کسی که به ناموس متمسک باشد عمل به طبیعت مساوات کند، و اکتساب خیر و سعادت از وجوه عدالت و ناموس الهی جز به محمود نفرماید، چه از قبل خدای، تعالی، جز جمیل صادر نشود و امر ناموس به خیر بود و به چیزهایی که مؤدی به سعادت باشد، و نهی او از فسادهای بدنی بود، پس به شجاعت فرماید حفظ ترتیب در مصاف جهاد، و به عفت فرماید حفظ فروج از ناشایستها، و از فسق و افترا و شتم و بدگفتن بازدارد، و فی الجمله بر فضیلت حث کند و از رذیلت منع. و عادل استعمال عدالت کند اول در ذات خویش، پس در شرکای خویش از اهل مدینه. پس گفته است عدالت جزوی نبود از فضیلت، بلکه همه فضیلت بود بأسرها، و جور که ضد اوست جزوی نبود از رذیلت بلکه همه رذیلت بود بأسرها، ولکن بعضی انواع جور از بعضی ظاهرتر بود، مثلا آنچه در بیع و شرا و کفالات و عاریتها افتد ظاهرتر بود به نزدیک اهل مدن از دزدیها و فجور و قیادت و مخادعت ممالیک و گواهی دروغ، و این صنف به جفا نزدیکتر افتد؛ و بعضی باشد که به تغلب نزدیکتر بود مانند تعذیب به قیود و اغلال و آنچه جاری مجرای آن بود.
و اما قول ما اندر آنچه (ارسطاطالیس) گفت و اتباع او برآنند که ذات باری – سبحانه – جوهری است از عدم به وجود کشنده مر معدوم را و موجود کننده ناموجود است و چو این (خاصیت) مر جوهر او را – تعالی جده – ذاتی است، روا نیست که گوییم: عالم وقتی نبود و باز ببود، آن است که گوییم: امروز عالم موجود است و به اقرار (این) گروه مر این موجود را باری از عدم سوی وجود کشیده است و آنچه از عدم به وجود آمده باشد محدث باشد و پس از نابودگی بوده شده باشد. و باز چو گوید: جوهر باری همیشه بود پس لازم آید که عالم قدیم باشد، این سخن از این فیلسوف دعوی باشد که عالم از عدم به وجود نیامده است و این سخن متناقض است و این نتیجه نه از آن مقدمه است، بل (که) چو مقدمه اش آن است (که) وجود عالم از آن است که جوهر باری جوهری موجود کننده است مر معدوم را، اگر این مقدمه راست است، جوهر باری ثابت باشد پیش از آنکه مر معدوم را موجود کرد. و چو به دیگر مقدمه گوید: وجود جوهر باری که بدین خاصیت مخصوص است، به ذات و خاصیت قدیم است، این مقدمه مر آن را خلاف باشد و خلاف راست جز دروغ نباشد. از بهر آنکه قدیم به ذات و خاصیت آن باشد اندر فعل که پیش از فعل نباشد، و بدان مقدمه چنان گفت که پیش از فعل است تا معدوم را موجود کند و بدین مقدمه همی گوید: پیش از فعل نیست، و نتیجه کز میان دو مقدمه مخالف پدید آید دروغ زن آید، چنین که این نتیجه است تا از یک روی همی چنان آید که عالم محدث است چو مر او را جوهر باری از عدم به وجود آورده است، وز دیگر روی همی چنان آید که عالم قدیم است چو موجودکننده او قدیم است بی سبقی که مر موجد را بر موجود او هست. و چو گوید: جوهر باری جوهری است که خاصیت او موجود کردن معدوم است و این مقدمه راست باشد، آن گاه به دیگر مقدمه گوید: عالم موجودکرده آن جوهر است، نتیجه از این دو مقدمه آن آید که جوهر باری – سبحانه – محدث است. از بهر انکه موجود کرده محدث باشد به ضرورت، و چو موجود از موجودکننده به خاصیت او موجود شده باشد نه به ارادت، وجود موجود با وجود موجودکننده برابر باشد، و چو موجود محدث باشد و موجودکننده با او برابر باشد، موجود کننده نیز محدث باشد. و این برهانی عقلی است بر بطلان (قول) این گروه. پس درست کردیم که روا نباشد که وجود عالم از جوهر باری – سبحانه – به خاصیت باشد، و هر که (چنین گوید، مر باری را محدث باشد.)
و اما ارسطاطالیس چون نظر کرد و اختلاف اصناف مردم و تحیر ایشان در معنی سعادت دید چه درویش سعادت خود در یسار و ثروت داند، و بیمار در سلامت و صحت، و ذلیل در جاه و رفعت، و حریص درتمکن از راندن شهوت، و غضوب در استیلا و شدت صولت، و عاشق در ظفر بر معشوق، و فاضل در افاضت معروف، و بر این قیاس از روی حکمت واجب دانست ترتیب مراتب هر صنفی به حسب آنچه مقتضای عقل بود. از بهر آنکه هر چیزی به جای خویش و در وقت خویش به اضافت با شخصی معین سعادتیست جزوی. و نظر فیلسوف باید که تحقیق جملگی حقایق را شامل بود. پس بدین سبب جملگی سعادات را در پنج قسم مرتب کرد: قسم اول آنچه به صحت بدن و سلامت حواس و اعتدال مزاج تعلق دارد؛ و قسم دوم آنچه به مال و اعوان تعلق دارد تا به توسل آن افشای کرم و مواسات با اهل خیر و دیگر افعال که مقتضی استحقاق مدح بود حاصل کنند؛ و قسم سیم آنچه تعلق به حسن حدیث و ذکر به خیر دارد در میان مردمان، تا به حسب احسان و فضیلت، ثنا و محمدت شایع شود؛ و قسم چهارم آنچه تعلق به انجاح اغراض و حصول مقتضای رویت برحسب امل و ارادت داشته باشد؛ و قسم پنجم آنچه تعلق به جودت رای و صحت فکر و وقوف بر صواب در مشورت و سلامت عقیدت از خطا در معارف علی العموم و در امور دینی علی الخصوص داشته باشد. پس هر که این هر پنج قسم او را حاصل باشد سعید کامل بود علی الاطلاق، و به قدر نقصان در بعضی ابواب و به بعضی اضافات ناقص بود.
ای پسر هر چند جوانی پیرعقل باش، نگویم که جوانی مکن ولکن جوان خویشتندار باش و از جوانان پژمرده مباش، جوان شاطر نیکو بود، چنانکه ارسطاطالیس حکیم گفت: «الشباب نوع من الجنون» و نیز از جوانان جاهل مباش که از شاطری بلا نخیزد و از کاهلی بلا خیزد و بهرهٔ خویش از جوانی بهحسب طاقت بردار، که چون پیر شوی خود نتوانی، چنانکه آن پیر گفت که «چندین مال بخوردم، در وقت جوانی و خوبرویان مرا نخواستند، چون پیر شدم من ایشان را نمیخواهم» بیت:
وحکیم ارسطاطالیس افتتاح کتاب اخلاق بدین فصل کرده است و الحق رای صواب در این باب همانست که او را روی نموده است چه اول فکر آخر عمل بود. و آخر فکر اول عمل، چنانکه در جملگی صناعات مقرر است، چه نجار تا نخست تصور فایده تخت نکند فکر را در کیفیت عمل صرف نکند، و تا کیفیت عمل به تمامت در خیال نیارد ابتدای عمل نکند و تا عمل تمام نشود فایده تخت، که فکر اول آن بود، صورت نبندد. همچنین تا عاقل تصور خیر و سعادت، که نتیجه کمال نفس اند، نکند اندیشه تحصیل کمال در خاطر او تمکن نیابد، و تا آن تحصیل میسر نشود آن خیر و سعادت او را دست ندهد. و استاد ابوعلی رحمه الله گوید که: ارسطاطالیس گفته است در کتاب اخلاق که « أحداث را، یا کسانی را که طبیعت احداث بود، از این کتاب زیادت منفعتی نبود» پس گفته است « به احداث، نه احداث عمر می خواهم، که عمر را در این معنی تأثیری نیست، بلکه به احداث کسانی را می خواهم که سیرت ایشان ملابست شهوات حسی بود و میل بدان بر طباع ایشان مستولی باشد». و من می گویم یعنی استاد ابوعلی ایراد این فصل که مشتمل بر بحث از سعادت و خیر است در کتاب اخلاق نه از آن جهت کردم تا احداث بدان رسند بل از جهت آنکه این معنی بر سمع ایشان گذر یابد و بدانند که مردم را چنین مرتبه ای هست و می تواند که بدان مرتبه برسد تا شوقی در ایشان پدید آید بعد ازان، اگر توفیق مساعدت کند، بدان درجه برسد. و او رحمه الله در آغاز فصل فرق میان خیر و سعادت بیان کرده است پس رای هر صنفی از حکما نقل کرده و بعد ازان مذهب متأخران و آنچه مقتضای عقل او بوده است تقریر داده، چنانکه خلاصه آن معانی شرح داده آید ان شاء الله.
و تعلق سیاست ملک و سیاست جماعت به یکدیگر بر این وجه بود که یاد کنیم. گوییم: سیاسات بعضی تعلق به اوضاع دارد مانند عقود و معاملات، و بعضی تعلق به احکام عقلی مانند تدبیر ملک و ترتیب مدینه، و هیچ شخص را نرسد که بی رجحان تمییزی و فضل معرفتی به یکی از این دو نوع قیام نماید، چه تقدم او بر غیر، بی وسیلت خصوصیتی، استدعای تنازع و تخالف کند، پس در تقدیر اوضاع به شخصی احتیاج باشد که به الهام الهی ممتاز بود از دیگران تا او انقیاد نمایند، و این شخص را در عبادت قدما صاحب ناموس گفته اند، و اوضاع او را ناموس الهی؛ و در عبارت محدثان او را شارع، و اوضاع او را شریعت؛ و افلاطون در مقالت پنجم از کتاب سیاست اشارت بدین طایفه بر این وجه کرده است که: هم اصحاب القوی العظیمه الفائقه. و ارسطاطالیس گفته است که هم الذین عنایه الله بهم اکثر.
قسمت سعادت: و اما اقسام سعادت به چند وجه اعتبار کرده اند، جماعتی از حکمای قدما که در روزگار پیشین بوده اند، مانند فیثاغورس و سقراط و افلاطون و غیر ایشان که بر ارسطاطالیس سابق بوده اند، سعادت راجع با نفس نهاده اند، و بدن را دران حظی و نصیبی نشمرده، پس رای همه جماعت بران مجتمع شده است که سعادت مشتمل بر چهار جنس است که آن را اجناس فضایل خوانند؛ و آن حکمت و شجاعت و عفت و عدالت بود، چنانکه اکثر قسم دوم از این مقالت مشتمل بر شرح آن خواهد بود. و گفتند حصول این فضایل کافی بود در حصول سعادت، و به دیگر فضایل بدنی و غیر بدنی حاجتی نیفتد، چه اگر صاحب این فضایل خامل الذکر بود یا درویش یا ناقص اعضا یا به جملگی امراض و محن مبتلا، ازان به سعادت او نرسد، مگر مرضی که نفس را از فعل خاص خویش بازدارد، چون فساد عقل و رداءت ذهن، که با وجود آن حصول کمال متعذر بود، و بر این رای از جهت آن اتفاق کرده اند که بدن به نزدیک ایشان آلتی است نفس را، و تمامی ماهیت انسان نفس ناطقه او را نهاده اند.
و اما علم منطق که حکیم ارسطاطالیس آن را مدون کرده است و از قوت به فعل آورده، مقصور است بر دانستن کیفیت دانستن چیزها و طریق اکتساب مجهولات. پس در حقیقت آن علم به علم است و به منزلت ادات است تحصیل دیگر علوم را. اینست تمامی اقسام حکمت نظری.
چنانکه ارسطاطالیس حکیم را پرسیدند که: قوت خرد از چیست؟ گفت: همه کس را قوت از غذا باشد و غذای خرد حکمت است.