بازآوردن

معنی کلمه بازآوردن در لغت نامه دهخدا

( بازآوردن ) بازآوردن. [ وَ دَ ] ( مص مرکب ) مراجعت دادن. تجدید کردن. برگرداندن.واپس آوردن. واپس دادن. ( ناظم الاطباء ) :
رو تا قیامت ایدر زاری کن
کی مرده را بزاری باز آری ؟رودکی.که یارد شدن پیش گردان چین
که بازآورد فره پاک دین.دقیقی.بدو گفت هومان که بازآر هوش
مکن بیش تندی و چندان مجوش.فردوسی.هم بنگذاشتند که باکالنجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتنداینجا عامل و شحنه باید گماشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476 ). اردشیر بابکان... دولت شده عجم را بازآورد. ( تاریخ بیهقی ). حیلت میساخت [ آلتونتاش ]... تا رضاء آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای بازآورد. ( تاریخ بیهقی ).
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.اسدی.ور بپرسیش یکی مشکل گویدت بخشم
سخن رافضیانست که آوردی باز.ناصرخسرو.و رعایا از این سبب رنجور بودند و پس او بقانونی واجب بازآورد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 93 ). و من آمدم تا بواجب بازآرم و ازین گونه بدعتی نهاد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 84 ).
صدهزاران چو تو به آب برد
تشنه بازآورد و غم نخورد.سنایی.و شاد بخانه رفت و عذر از عروس خواست و استمالت و دلگرمی داد و بخانه بازآورد. ( سندبادنامه ص 263 ).
زمرد را سوی کان آورد باز
ریاحین را ببستان آورد باز.نظامی.منزل شب راتو دراز آوری
روز فرورفته تو بازآوری.نظامی.یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود، کسان در عقبش رفتند و بازآوردند. ( گلستان ).
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم بصلح بازآرد.سعدی ( غزلیات ).داروی دل نمیکنم کآنکه مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش.سعدی ( طیبات ).شفاعت کردند و او را بقم بازآوردند و بسیاری اعزاز و اکرام کردند. ( تاریخ قم ص 215 ). || کینه یا خون بازآوردن ؛ کنایه از انتقام کشیدن یا گرفتن خون. ستدن خون. گرفتن. اخذ کردن. ستدن :
بدو گفت : ار این کینه بازآوری
سوی من سر بی نیاز آوری.فردوسی.بدادار دارنده سوگند خورد
که هرگز تنم بی سلیح نبرد
نباشد،نه رخ را بشویم ز خاک

معنی کلمه بازآوردن در فرهنگ معین

( بازآوردن ) (وَ دَ ) (مص م . ) برگرداندن ، دوباره آوردن .

معنی کلمه بازآوردن در فرهنگ عمید

( بازآوردن ) دوباره آوردن، برگرداندن، واپس آوردن: شو تا قیامت آید زاری کن / کی رفته را به زاری باز آری؟ (رودکی: ۵۱۱ ).

معنی کلمه بازآوردن در فرهنگ فارسی

( باز آوردن ) ( مصدر ) دوباره آوردن بر گرداندن .

معنی کلمه بازآوردن در فرهنگستان زبان و ادب

بازآوردن
{refresh} [رایانه و فنّاوری اطلاعات] 1. تکرار کردن یک عمل که درنهایت به بازسازی یا احیای ویژگی های آن منجر می شود 2. کپی کردن اطلاعات از یک رسانۀ ذخیره سازی در همان رسانه

معنی کلمه بازآوردن در دانشنامه آزاد فارسی

بازآوردن. بازآوردن (Refresh)
12046400.jpg
(یا: نوسازی) بازآوری تصاویر یک صفحه نمایشدر فواصل زمانی معین جهت فعال نگهداشتنآن و همچنین بازسازی گزارشیا بانک اطلاعاتیبا توجه به داده های جدید یا پس از انجام تغییرات در ساختارآن ها.

معنی کلمه بازآوردن در ویکی واژه

riportare
برگرداندن، دوباره آوردن.

جملاتی از کاربرد کلمه بازآوردن

و هر سخن که از زندان دهان جست و هر تیر که از قبضه کمان پرید پوشانیدن آن سخن و بازآوردن آن تیر بیش دست ندهد. ومهابت خامشی، ملوک را پیرایه ای نفیس است.
خواجه بونصر استادم گفت: «چون این ملطّفه بخطّ سلطان گسیل کردند، امیر با عبدوس آن سرّ بگفت، عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت- و میان عبدوس و بوسهل دشمنایگی جانی‌ بود- و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمّد مسعدی وکیل [در] خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی‌ نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمّایی‌ که نهاده بود با خواجه احمد عبد الصّمد این حال بشرح باز نمود. و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامه‌ها می‌گرفتند و احتیاط بجا می‌آوردند. معمّای‌ مسعدی بازآوردند. سلطان بخواجه بزرگ پیغام داد که: وکیل در خوارزمشاه را معمّا چرا باید نهاد و نبشت؟ باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معمّا پرسیدند. او گفت: من وکیل در محتشمی‌ام و اجری‌ و مشاهره وصلت گران دارم و بر آن‌ سوگندان مغلّظ داده‌اند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم. و خداوند داند که از من فسادی نیاید، و خواجه بونصر را حال من معلوم است، و چون مهمّی بود این معمّا نبشتم. گفتند: این مهمّ چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم. گفتند: ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجه تو این پرسش برین جمله است والّا بنوعی دیگر پرسیدندی.
گایوس در ۱۲۴ق. م به مقام تریبونی برگزیده شد. وی سعی کرد برنامه‌های تیبریوس را دنبال کند برای هماهنگی بیشتر با قوای اقتصادی و سیاسی حکومت روم کوشید تا چهار طبقهٔ روستائیان، سپاهیان، پرولتاریا و بازرگانان را با خود همراه کند. روستائیان را با تجدید قوانین برادرش و تعمیم آن به زمین‌های دولتی در ایالات، و بازآوردن هیئت ارضی و نظارت شخصی بر عملیات آن پشتیبان خویش ساخت. با ایجاد کوچ‌نشینهای تازه در کاپوآ، تارنتوم، گل ناربونی، و کارتاژ و تبدیل آنها به مراکز بازرگانی آتش جاه طلبی طبقه متوسط را برافروخت. سربازان را با تصویب قانونی مبنی بر تأمین هزینه و پوشاکشان از بیت المال خرسند کرد.
آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ از نشابور بمیهنه می‌آمد، چون از طوس بیامد، به دروازۀ نوبهار رسید و شیخ تنها می‌راند و جمع درویشان از پس بودند و اولِ عهدِ ترکمانان بود خراسان ناایمن. ترکمانی چهار پنج بشیخ رسیدند و خواستند کی اسب شیخ باز ستانند. شیخ مرا به چهار کس بر اسب نشانده‌اند، چندان صبر کنید کی ما را فرو گیرند و اسب شما راست. تا ایشان درین سخن بودند جمع در رسیدند، شیخ گفت ما را فرو گیرید و این اسب بدیشان دهید. جمع گفتند ما مردم بسیاریم هیچ بدیشان ندهیم، شیخ گفت نباید که ما گفته‌ایم کی این اسب از آن شماست، بدیشان دهید. چنان کردند کی اشارت شیخ بود. ترکمانان اسب بستدند و برفتند. شیخ باجماعت بدیه فرود آمد، نماز دیگر جمع ترکمانان بیامدند و اسب بازآوردند و اسب دیگری نیکو با آن بهم آوردند و از شیخ بسیار عذر خواستند و گفتند ای شیخ این جوانان ندانستند دل با ایشان خوش گردان. شیخ اسبان را قبول نکرد و گفت هرچ ما از سر آن برخاستیم با زباسرآن نرویم. چون شیخ این بگفت ترکمانان توبه کردند و موی از سر بستردند و آن سال جمله به حج رفتند به برکۀ شیخ.
و روز چهارشنبه دهم ماه رجب تا زنده‌ها رسیدند از خوارزم و خبر کشتن عبد الجبّار پسر خواجه بزرگ و قوم‌ وی آوردند که عبد الجبّار شتاب کرده بود، چون هرون را بکشتند، در ساعت از متواری جای‌ بیرون آمد و بر پیل نشسته بود و بمیدان سرای امارت‌ آمد، و دیگر پسر خوارزمشاه که او را خندان گفتندی با شکر خادم و غلامان گریخته بودند، از اتفاق بد شکر خادم با غلامی چند بشغلی بمیدان سرای امارت آمد با عبد الجبّار دچار شد و عبد الجبّار او را دشنام داد، شکر غلامان را گفت: دهید ؛ تیر و ناچخ‌ درنهادند و عبد الجبّار را بکشتند با دو پسر وی و عم‌زاده‌ و چهل و اند تن از پیوستگان او، و خندان را بازآوردند، بامیری بنشاندند- و شرح این حالها در باب خوارزم بیاید- وزیر بماتم نشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک او رفتند. و از شهامت وی آن دیدم که آب‌ از چشم وی بیرون نیامد. و در همه ابواب بزرگی این مرد یگانه بود، درین باب نیز صبور یافتند و بپسندیدند، و راست‌ بدان مانست‌ که شاعر بدین بیت او را خواسته است، شعر:
و گفت: توکل زیستن را به یک روز بازآوردن است و اندیشه فردا با که انداختن.
در آنوقت کی خواجه حسن مؤدب بارادت شیخ درآمددر نشابور، و در خدمت شیخ بیستاد، هرچ داشت از مال دنیا در راه شیخ صرف کرد و شیخ او را خدمت درویشان فرمود و او را به تربیت ریاضت می‌فرمود و از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود. یک روز شیخ حسن را آواز داد و گفت یا حسن کواره بر باید گرفت و بسر چهارسوی کرمانیان باید شد و هر شکنبۀ و جگر بند که یابی بباید خرید و در آن کواره باید نهادن و در پشت گرفتن و بخانقاه رسانیدن. حسن کواره در پشت گرفت و به حکم اشارت شیخ برفت و آن حرکت بروی سخت می‌آمد، به ضرورت بسر چهار سوی کرمانیان آمد و هر شکنبه و جگربند کی یافت بخرید و درکواره نهاد و بر پشت گرفت و او از خجالت مردمان حیران کی او را در آن مدت نزدیک با جامهای فاخر دیده بودند و امروز بدین صفت می‌دیدند. و خود مقصود شیخ ازین فرمان این بود کی آن باقی خواجگی وحب جاه کی در سر اوست از وی فرو ریزد. چون حسن آن کواره در پشت گرفت و برین صفت از سر چهار سوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد به کوی عدنی کویان، و این یک نیمۀ راست بازار شهر نشابور بود، چون از در خانقاه درآمد و پیش شیخ بیستاد شیخ فرمود کی این را همچنان به دروازۀ حیره باید بردن و پاکیزه بشست و بازآوردن، همچنان به درواز حیره شد و آن آلتها پاک کرد و باز آورد. چون بخانقاه رسید از آن خواجگی وحب جاه چیزی باوی نمانده بود، آزاد و خوش دل درآمد. شیخ گفت اکنون این را به مطبخی باید سپرد تا اصحابنا را امشب شکنبه وایی باشد، حسن آنرا بداد و اسباب راست کرد و مطبخی بدان مشغول شد. گفت اکنون ترا غسلی باید آورد و جامهاء نمازی معهود پوشید و بسر چهار سوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به دروازۀ حیره باید شد و از همه اهل بازار پرسید کی هیچ کس را دیدی با کوارۀ در پشت گرفته؟ پس حسن به حکم اشارت برفت و از سر بازار تا آخر بازار کی آمده بود از یک یک دکان پرسید، هیچ کس نگفته بود کی این چنین کس رادیدیم یا آن کس تو بودی. چون حسن پیش شیخ آمد شیخ گفت ای حسن آن تویی کی خود را می‌بینی والا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست، آن نفس تو است کی ترا در چشم تو می‌آرد او را قهر باید کرد و چنان بحقّش مشغول کنی کی او را پروای خود و خلق نماند. حسن را چون آن حال مشاهده افتاد از بند پندار و خواجگی بکلی بیرون آمد و آزاد شد و مطبخی آن شکنبه وای بپخت و آن شب سفره نهادند و شیخ و جمع بر سفره بنشستند، شیخ گفت ای اصحابنا بخورید کی امشب خواجه وای حسن می‌خورید.
«سربازان پیاده‌نظام ارمنی بودند که جانش را نجات دادند، بدین ترتیب که با تن خود حصاری به دورش کشیدند و او را صحیح و سالم از بیراهه به شهر پلوودیو (فیلیپوپلی) بازآوردند.»
نقلست که شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط آن یک بدین درآید و قبض این یک بدان شود یکدیگر را در برگرفتند هر دو صفت نقل افتاد شیخ بوسعید آن شب تا روز سر بزانو نهاده بود و می‌گفت و می‌گریست و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد چون روز شد شیخ ابوالحسن بازآمد و گفت: ای شیخ اندوه به من باز ده که مارا با آن اندوه خود خوشتر است تا دیگر بار نقل افتاد پس بوسعید را گفت: فردا به قیامت درمیاکه تو همه لطفی تاب نیاری تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم آنگاه تو درآی پس گفت: خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ گوهی بریده بود و می‌شد تا بر سر لشکر موسی زند چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند پس شیخ بوسعید بازگشت و سنگی بود بر درگاه محاسن در آن جا مالید شیخ ابوالحسن از بهر احترام او را فرمود تا آن سنگ را برکندند و به محراب بازآوردند پس چون شب درآمد بامداد آن سنگ باز بجای خود آمده بود دیگرباره به محراب باز بردند دیگر شب همچنان بدرگاه بازآمده بود همچنین تا سه بار ابوالحسن گفت: اکنون همچنان بر درگاه بگذارید که شیخ بوسعید لطف بسی می‌کند پس بفرمود تا راه از آنجا برانداختند و دری دیگر بگشادند پس شیخ ابوالحسن چون بوداع او آمد گفت: من ترا بولایت عهد خویش برگزیدم که سی سال بود که از حق می‌خواستم کسی را تا سخنی چند از آنچه در دل دارم با او گویم که کسی محرم نمی‌یافتم که بدو بگویم چنانکه او را شنود تا که ترا فرستادند لاجرم شیخ بوسعید آنجا سخن نگفته است زیادتی گفتند چرا آنجا سخن نگفتی گفت: ما را باستماع فرستاده بودند پس گفت: از یک بحر یک عبارت کننده بس و گفت: من خشت پخته بودم چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم.
و نوبتی‌ را فراشان بازآوردند و سوی نشابور بزدند. روز یکشنبه دو روز بمانده از صفر، امیر، رضی اللّه عنه، از سرخس برفت، و بنشابور رسید روز شنبه چهارم ماه ربیع الاوّل، و بشادیاخ‌ فرود آمد. و این سال خشک بود، زمستان بدین جایگاه کشیده که قریب بیست روز از بهمن ماه بگذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان ازین حال بتعجّب مانده بودند. و پس ازین پیدا آمد نتیجه خشک سال، چنانکه بیارم این عجایب و نوادر .
و چون رسول بیاسود- سه روز سخت نیکو بداشتندش- امیر خواجه را گفت: رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت: وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت: چنان صواب دیده‌ام که روزی چند بکوشک [در] عبد الاعلی‌ باز رویم که آنجا فراهم‌تر و ساخته‌تر است چنین کارها را و دو سرای است، غلامان و مرتبه‌داران را برسم‌ بتوان ایستادن‌ و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد. آنگاه چون از این فارغ شویم، بباغ باز آئیم. خواجه گفت: خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ‌ و سالار غلامان و عارض‌ و صاحب دیوان رسالت را بخواندند و حاضر آمدند، و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبه‌داران و غلامان سرایی‌، همگان را مثال داد و بازگشتند. و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبد الاعلی بازآمد و بنه‌ها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرار گرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد، رسول را پیش آرند. و استادم خواجه بونصر مشکان‌ مثالی که رسم بود، رسولدار بوعلی را بداد و نامه‌ بیاوردند و بر آن واقف شدند، در معنی تعزیت و تهنیت نوشته بودند. و در آخر این قصّه نبشته آید این نامه و بیعت‌نامه تا بر آن واقف شده آید، که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزند استادم‌ خواجه بونصر، ادام اللّه سلامته و رحم والده‌ .
چون روزی چند برآمد آن درست بازآوردند و گفتند: پشیز است.