اتفاق کردن
معنی کلمه اتفاق کردن در فرهنگ فارسی
معنی کلمه اتفاق کردن در ویکی واژه
جملاتی از کاربرد کلمه اتفاق کردن
یُذَبِّحُونَ أَبْناءَکُمْ کودکان را میکشت و پیران میرفتند، چند سال بر آمد بنی اسرائیل کم ماندند قبطیان با خود گفتند اگر ایشان را همچنین میکشیم ایشان برسند و هیچ نمانند، و خدمتکاری فرعون جمله بما باز افتد اتفاق کردند که از این پس یک سال بکشیم و یک سال نه، و در آن سال که نمیکشتند هارون را زادند برادر موسی صلع و دیگر سال که میکشتند موسی را زادند و رب العزة او را از دشمن نگه داشت و این قصه بجای خویش گفته شود ان شاء اللَّه.
پس بدین اسباب گروهی علاج نکرده اند، و رسول (ص) بدین محتاج نبود، علاج از آن کرد. و در جمله حذر از اسباب ظاهر مخالف توکل نیست. عمر رضی الله عنه به شام می رفت. خبر رسید که آنجا طاعون عظیم است. گروهی گفتند نرویم. گروهی گفتند از قدر حذر نکنیم. عمر گفت، «از قدر خدای به قدر خدای گریزیم». و گفت، «اگر یکی را از شما دو وادی بود یکی پر گیاه و یکی خشک، به هرکدام که گوسفند برد به قدر برده باشد». پس عبدالرحمن بن عوف را طلب کرد تا وی چه گوید. وی گفت که من از رسول (ص) شنیدم که چون بشنوید که جایی وباست آن جا مروید. و چون آنجا باشید هم آنجا مقام کنید و بمگریزید. پس عمر شکر کرد که رای وی موافق خبر بود و صحابه بر این اتفاق کردند، اما نهی از بیرون آمدن آن است که چون تندرستان بیرون آیند، بیماران ضایع مانند و هلاک نشوند و آنگاه چون هوا در باطن اثر کرد بیرون آمدن سود ندارد. و در بعضی از اخبار است که گریختن از این هم چنان است که کسی از مصاف گاه بگریزد، و این به آن است که دلهای بیماران تنگ شود و کس نبود که ایشان را طعام و شراب دهد و به یقین هلاک شوند و خلاص آن کس که بگریزد و در شک باشد.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ یَبْسُطُوا إِلَیْکُمْ أَیْدِیَهُمْ الایة قتاده گفت این آیت برسول خدا فروآمد، و وی در هفتم غزا بود به بطن نخل فرو آمده، کافران مکر ساختند، و اتفاق کردند که چون محمد و یاران وی در نماز شوند، و سر بسجود نهند، ما بر ایشان حمله بریم، که ایشان نماز دوست دارند، و نماز بنگذارند.
إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ قصّه نزول این آیت آنست که روایت کردهاند از جماعتی یاران رسول (ص) که گفتند: چون مصطفی (ص) بمدینة هجرت کرد و جعفر بن ابی طالب به حبشه، و وقعه بدر افتاده بود و بر کافران و مشرکان قریش آن قهر و قتل رفته. جمع قریش در دار الندوة حاضر شدند و اتفاق کردند که مالی فراوان جمع کنند و بنجاشی فرستند، تا جعفر و اصحاب وی که بنزدیک وی بودند بدست ایشان باز دهد، تا بجای کشتگان بدر از ایشان کین خواهند، این اتّفاق کردند و عمرو بن عاص و عمارة بن ابی معیط بآن کار نامزد کردند و فرستادند. ایشان رفتند بزمین حبشه و در پیش نجاشی شدند، و وی را سجود کردند چنان که عادت ایشان بود. و گفتند: ما که آمدیم بآن آمدیم تا ترا شکر گوئیم و نصیحت کنیم، و ترا خبر دهیم از قصّه و حال این قوم که نزدیک تو آمدند، و دشمنی ایشان و بدخواهی ایشان مر ترا، که ایشان از نزدیک مردی بیامدند دروغزن، جادوگر. میگوید بدعوی که من رسول خداام و فرستاده او بخلق! و آن گه وی را در آن دعوی کس متابع نیست، مگر ازین سفهاء و نازیرکان و با پس افتادگان چند کس که با وی برخاستهاند و او را نصرت میکنند، و ما که قریشایم و سران و سروران عربایم ایشان را در پیچانیدیم و با شعبی راندیم از زمین خویش، که کس در ایشان نشود و بیرون نیاید مگر گرسنگان و برهنگان و با گوشهای افتادگان.
بر این غدر و کفان نعمت اتفاق کردند و پیش شاه رفتند. خالی فرمود و سخن ایشان بشنود. از جای بشد و گفت: مرگ از این تدبیر بهتر که شما میگویید، و چون این طایفه را که عدیل نفس منند بکشم مرا از حیات چه راحت و از زندگانی چه فایده؟ و به هیچ حال در دنیا جاوید نخواهم گشت، و هر آینه کار آدمی بزرگ است و ملک بی زوال و انتقال صورت نبندد، حیلتی بایستی به ازین، که میان مرگ من و مرگ عزیزان فرقی نیست، خاصه طایفهای که فواید عمر و منافع بقای ایشان عام و شایع است.
بر این قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: ای خداوند! بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه به در کردی که اینجا که رفتهام، بیست دینارم همیدهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم! امیر از خنده بیخود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود و آن دعوتهای بتکلف تمام میکرد، قرایی مدعی پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ میباید کی با تو چهلۀ بدارم. و آن بیچاره را از ابتداء ریاضت شیخ خبر نبود، میپنداشت که شیخ همه عمر همچنین بودست. با خود گفت من شیخ را به گرسنگی بمالم و من بر سرآیم. چون مدعی این سخن بگفت شیخ گفت مبارک باد! شیخ سجاده بیفگند و آن مدعی در پهلوی شیخ سجاده بیفگند و هر دو بنشستندو آن مدعی بر قرار چهله داران چیزی میخورد و شیخ اندک و بسیار هیچ نخورد و درخدمت خود دعوتهای با تکلف میفرمود و شیخ پیوسته تازهتر و سرخ رویتر بود و مدعی هر روز ضعیفتر و نحیفتر بود و آن دعوتهای لطیف میدید و بر خود میپیچید و از ضعیفی به نماز فریضه دشوار توانستی خاستن. چون چهل روز تمام شد شیخ فرمود آنچ درخواست تو بود بجای آوردیم اکنون آنچ ما میگوییم بباید کردن. مدعی گفت فرمان شیخ را باشد. شیخ گفت چهل روز چیزی خوریم و بمتوضا نرویم و بر این اتفاق کردند. شیخ فرمود تا طعامهای لذیذ آوردند و بکار میبردند، مدعی آن گرسنگی چهل روزه داشت، اکلی مستوفا بکرد، یک ساعت برآمد در حرکت آمد، و شیخ مینگریست و ساکن بود. یک ساعت صبر کرد نتوانست و در پای شیخ افتاد و توبه کرد. شیخ گفت بسم اللّه اکنون تو برو بمتوضا و چنانک خواهی زندگانی میکن و با ما بنشین تا آنچ ما گفتهایم بجای آریم. مدعی چهل روز با شیخ بنشست و چنانک میخواست بمتواضا میشد و چهل روز تمام شیخ بمتوضا نشد و طعام میخورد و رقص و سماع میکرد برقرار معهود، چون مدعی مشاهده کرد از گذشته استغفار کرد و مرید شیخ شد.
از چندین پیر نیکو سیرت شنیدم کی در آن وقت که شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بود جملۀ اصحاب فرق و ایمۀ مذاهب مرید شیخ گشته بودند و آن انکارها باقرار ها مبدل شده. قاضی ابوبکر حیرۀ کی از جملۀ ایمۀ کبار بود؛ و از جملۀ آن چهار ابوبکر کی در نشابور بودهاند و هرکه حرمت ایشان را بر خدای تعالی دهد حاجت وی روا شود، روزی این قاضی ابوبکر دعوتی ساخته بود و جملۀ ایمۀ فرق را بخوانده و شیخ ما را بخوانده، چون جملۀ ایمۀ و کبار جمع آمدند در مسئلۀ شروع کردند چنانک سنت فضلا باشد و از آنجا سخن به تفضیل مذاهب انجامید و هر کسی از فحول ایمۀ مذاهب در تقریر مذهب خویش سخنی میگفتند و هر طایفه بر حقّیقت مذهب خویش و بطلان دیگر مذاهب بحجتی تمسک مینمودند تا سخن دراز گشت و بمخلصی نمیرسید، بزرگان و ایمه برآن جمله قراردادند کی قرآن مجید و کتاب کریم را حکم سازند و به حکم نص و لارطْبٍ وَلایابِسٍ اِلّا فِی کِتابٍ مُبِینْ بر اندیشۀ هر مذهبی یکبار جامع قرآن باز گیرند چی آنچ از کتاب عزیز روی نماید جز به منزلت وحی نتواند بود وهیچ کس را در آن مجال طعن صورت نبندد. جامع قرآن بیاوردند و همه متفق شدندو ابوبکر را گفتند تو جامع بازگیر او گفت این مصحف منست و مجال این باشد کی کسی گوید کی او اوراق نشان کرده است پس بهر کسی اشارت میکردند تا همه اتفاق کردند کی به شیخ بوسعید باید داد کی اومردی صاحب حالست و چون اعجاز قرآن با کرامت او جمع شود آنچ از فحوی کتاب مجید کی جز حقّ نتواند بود روی نماید، از محکمات آیات بود نه از متشابهات کی در تفسیر آن بتأویلی محتاج باید بود. پس جامع قرآن بدست شیخ دادند، شیخ جامع بستد و گفت بسم اللّه الرحمن الرحیم تا این مذهب شافعی پای بر هیچ جای دارد و حقّ هست؟ و گفت هفتم خط از سوی دست راست و جامع باز کرد و به جمع نمود، اول کلمۀ خط هفتم این بود: وَیَسْتَنْبِئُونَکَ اَحقّ هُوَ قُلْ ایِ وَرَبِّی اِنَّهُ لَحقّ چون این آیت برخواند همگنان از اعجاز قرآن تعجب کردند و گفتند اکنون تمام شد، بدین اختصار کردیم و دیگر قرآن باز نگرفتند برای دیگر مذاهب..
یک روز شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور مجلس میگفت. چون در سخن گرم شد، در میان سخن گفت لیْسَ فی الجبّةِ سِوَی اللّه و انگشت مسبحه برآورد در زیر جُبۀ کی پوشیده بود، اینجا کی سینۀ مبارک او بود انگشت مبارکش بجبه برآمد و بسیار از مشایخ حاضر بودند چون بومحمد جوینی و چون استاد امام ابوالقسم القشیری و استاد اسماعیل صابونی و مشایخی دیگر از بزرگان کی کسی برین سخن اعتراض نتوانست کردن و همه را وقت خوش شد چنانک بیخویشتن شده بودند و به موافقت شیخ همه مشایخ خرقها در میان نهادند و چون شیخ مجلس تمام کرد و از تخت نزول فرمود جبۀ شیخ و خرقهای مشایخ پاره کردندو همه مشایخ اتفاق کردند که آن یک گز کرباس کی نشان انگشت شیخ بر آنجا بود پاره نکنند و بنهند تا بهر وقت صادر و وارد آنرا زیارت میکنند و آن در دست خواجه بوالفتح شیخ و فرزندان وی بود و تا فترت غز بر جای بود و در آن فترت با دیگر تبرّکهای عزیز ضایع گشت.
نقل است که مالک را با دهرئیی مناظره افتاد. کار بر ایشان دراز شد. هر یک میگفتند من بر حقم. اتفاق کردند که دست مالک و دست دهری هر دو برهم بندند و بر آتش نهند، هرکدام که بسوزد او بر باطل بود و در آتش آوردند، دست هیچ کدام نسوخت و آتش بگریخت. گفتند: هر دو برحق اند.