اشتراط

معنی کلمه اشتراط در لغت نامه دهخدا

اشتراط. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) شرط کردن. ( غیاث ) ( کنز ) ( آنندراج ) ( زوزنی ). شرط بستن. پیمان کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). لازم گردانیدن پیمان و تعلیق کردن چیزی به چیزی. ( منتهی الارب ). تقیید بشرط کردن. تعلیق بشرط کردن. شریطه. مشارطه. || دروغ صریح گفتن بر کسی. ( تاج المصادر بیهقی ).

معنی کلمه اشتراط در فرهنگ معین

(اِ تِ ) [ ع . ] (مص ل . ) پیمان بستن ، شرط کردن .

معنی کلمه اشتراط در فرهنگ عمید

شرط کردن، شرط بستن، پیمان کردن، تعلیق کردن چیزی به چیزی.

معنی کلمه اشتراط در فرهنگ فارسی

شرط کردن، شرط بستن، پیمان کردن، تعلیق کردن چیزی به چیزی
( مصدر ) پیمان بستن شرط کردن .

معنی کلمه اشتراط در ویکی واژه

پیمان بستن، شرط کردن.

جملاتی از کاربرد کلمه اشتراط

چه جایِ این اشتراط و احتیاطست. جولاهه بیرون رفت و برفور باز آمد و در خانه خزید، چنانک زن خبر نداشت و زیرِ تخت پنهان شد. زن برخاست و دیگچهٔ طعامِ لطیف بساخت و بیرون رفت تا از همسایه کسی را بطلبِ آن دوست فرستد. شوهر از زیرِ تخت بدر آمد و آنچ ساخت بود، پاک بخورد.، دیگچه تهی کرد و بیرون شد. زن باز آمد، دیگچه تهی دید، کَرَاجِ آبٍ فِی کَفَّیهِ طینه ، گمان برد که مگر خون حمیّت در رگ رجولیّتِ شوهرش جوش زده باشد و دیگِ تدبیرِ خون ریختن او پخته، حالی چادری که از رویِ شرم انداخته بود، درسر گرفت و از خانه بیرون آمد. اتّفاقاً آن روز در همه شهر مشهور بود که دوش پادشاهِ شهر خوابی دیدست و هیچ معبّر نمیتوان یافت که خوابِ او بگزارد. زن از غایتِ حقد شوهر بدرگاه رفت و بسمعِ پادشاه رسانید که شوهرش معبّریست سخت حاذق و صاحبِ فراست، امّا از غایتِ ضنّت در خواب گزاردن کاهل باشد و الّا بزخمِ چوب و دشنام در کار نیاید و تن در تعبیر در ندهد. پادشاه کس فرستاد تا شوهرش را آوردند. با او گفت: دوش خوابی دیده‌ام و امروز شکلِ آن از لوحِ حافظهٔ خود نمی‌توانم خواند و بحقیقت نمیدانم که چگونه دیده‌ام. نگر تا خود چگونه بوده باشد؟ جولاهه گفت: ای پادشاه، من مردی جاهلِ جولاهم و خواب‌گزاری مقامِ هر پیغمبری نیست، وَ مَا نَحنُ بِتَأوِیلِ الاَحلَامِ بِعَالِمِینَ ، چه مرد این حدیثم؟ دست از من بردار. شاه بفرمود تا هزار چوبش بزنند. مرد از بیمِ زخم‌چوب تا سه روز امان خواست، مهلتش دادند، بیامد و بهر گوشهٔ می‌رفت و رویِ بر خاک می‌نهاد و از خدای، تَعالی مخلصِ آن واقعه میخواست. سیوم روز در ویرانهٔ می‌گشت، ماری از سوراخ سر بیرون کرد، بِاِذنِ اللهِ تَعَالَی با او بسخن درآمد که ای مرد، موجبِ این زاری و ضجرت چیست؟ جولاهه حال بگفت. مار گفت: اگر من ترا خبر دهم که پادشاه چه دیدست، از آنچ او ترا دهد، نصیب من چه باشد ؟ جولاهه گفت: همه ترا. گفت: نه، نیمی بمن ده. برین جمله قرار دادند. مار گفت: پادشاه بخواب چنان دید که از آسمان همه شیر و پلنگ و گرگ و مانند آن باریدی. جولاهه خرّم‌دل شد و منّتها پذیرفت و بخدمتِ پادشاه رفت، خلوتی درخواست و گفت: بقایِ دولت باد، پادشاه بیدار بخت بخواب چنان دیدست که از آسمان همه گرگ و شیر و پلنگ باریدی گفت: بلی، چنان دیدم. اکنون باز گوی تا تعبیرِ آن چه باشد ؟ جولاهه را منهی اقبال این تلقین کرد که بدین زودی ترا خصمانِ قوی‌حال و جنگجوی از اطراف ملک پدید آیند و بآخر آتش فتنهٔ ایشان بِاّ شمشیرِ تو فرو میرد و بخیر انجامد. پادشاه فرمود تا هزار دینار زر بدو دادند. جولاهه از بشاشتِ زر چنان شد که در کسوتِ بشریّت نمی‌گنجید. زربخانه برد شادمان و طربناک و خرّم‌دل، پس اندیشه کرد که ازین زر نیمی بمار نشاید برد و بدین کمتر خود راضی نشود و اگر ندهم، لاشکّ در کمینِ قصدِ من باشد و از آزار او ایمن نباشم، لکن اگر میسّر گردد، هیچ بهتر از کشتن او نیست، چوبی برداشت و بنزدیکِ سوراخ رفت. مار بیرون آمد، چوب در دست او دید، آهنگِ گریختن کرد، سرچوبش بر دمِ مار آمد، زخم خورده و دردناک با سوراخ شد و رُبَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِقِهِ. سال دیگر ملک خوابی دیگر دید و فراموش کرد. جولاهه را حاضر آوردند، همچنان بقاعده مهلت خواست و از آنجا بدرِ سوراخِ مار شد و بزبانِ لطف مار را از سوراخ بیرون آورد و از گذشته عذرها خواست. مار گفت: اگرچ گفته‌اند : مُسَاعَدَهُٔ الخَاطِلِ تُعَدُّ مِنَ البَاطِلِ ، امّا این بار دیگر هم بیازمائیم؛ پس عذرِ او قبول کرد و گفت: اکنون شرط آنست که مال جمله بمن آری. سوگند یاد کرد که چنین کنم. گفت: ملک را بگوی که در خواب چنان دیدهٔ که از آسمان همه شغال و روباه باریدی. مرد جولاهه بخدمتِ پادشاه آمد و همچنان که از مار شنیده بود، بگزارد و تعبیر آن بگفت که ترا درین عهد خصمانِ محتال و مکّار و دزد دوروی و مخادع با دید آیند و آخر همه گرفتارِ کردارِ خود شوند و دولتِ تو سزایِ همه در کنار نهد. پادشاه فرمود تا هزار دینار دیگر بدو دهند. جولاهه سیم برگرفت و چون زر سرخ‌روی و قوی‌دل پشت بدیوار مکنت و فراغت بازداد و گفت: مار از من بدان راضی باشد که قصدِ هلاک او نکنم، اِسَاءَهُٔ المُحسِنِ اَن یَمنَعَکَ جَدوَاهُ وَ اِحسَانُ المُسِیءِ اَن یَکُفَّ عنک اَذَاهُ. مال بدو بردن عین سفه و سرف باشد، همچنین تا یک‌سال برآمد. ملک دیگر باره خوابی دید و صورتِ آن از صحیفهٔ مخیّلهٔ او چنان محو گردید که یک حرف باقی نماند. همه شب مضطربِ آن اندیشه می‌بود، بامداد که زنگی شب سر از بالینِ مشرق برگرفت و دندانِ سپید از مباسمِ آفاق بنمود، بطلبِ جولاهه فرستاد و چون از حالِ خواب و نسیانی که رفتست، استطلاع رفت. گفت: هر خواب که نقشِ آن از عالمِ غیب باز خوانده‌ام و تعبیرِ آن بروفق تقدیر نموده، جز بمددِ اقبال و اقتباسِ نورِ فراست از خاطرِ ملک نبودست و آنچ خواهم گفت هم بدین استمداد تواند بود، امّا یک دو روز در توقّف و اندیشه خواهد ماند و از آنجا بدرِ سوراخ مار شد و آواز داد، مار بیرون آمد و گفت: ع، ای امیدِ من و عهدِ تو سراسر همه باد، دیگر بار آمدی تا از من چارهٔ کارافتادگی خودجوئی، ع، آری بچه راحت بکدام آسایش؟ در جمله از تسامحی که کرده‌ام و زیانِ تفاصح تو خورده و بدان منخدع شده جز آنک نقصانِ ایمانِ خود را در آن معاملت باز یافتم، سودی بر سر نیاوردم، چه در اخبارِ نبویّ عَلَیهِ الصَّلَوهُٔ وَ السَّلَامُ آمدست: لَا یُلدَغُ المُؤمِنُ مِن جُحرٍ مَرَّتَینِ و من امروز از زمرهٔ آن طایفه‌ام، زیرا که دو نوبت بر درِ این سوراخ بزخمِ چوب و زخمِ زبان تو جوارحِ صورت و معنی را مجروح یافتم و هنوز سیوم را متعرّض می‌باشم، مَعَاذَاللهِ.
در کتب فقهی شرایطی برای مرتد منظور گشته که هدف از برشمردن آنها، بیان مصداق مرتد شرعی است که با فقدان هر یک از شروط، موضوع ارتداد شرعاً منتفی خواهد بود و مجازات به اجرا در نخواهد آمد. در منابع فقهی شیعه بلوغ، عقل، اختیار و قصد از شرایط اصلی ارتداد به‌شمار آمده‌است. از مکاتب اهل سنت، شافعیه نیز همین شرایط را منظور داشته‌اند، اما مالکیه در مورد اشتراط بلوغ اختلاف نظر دارند و حنابله و حنفیه بلوغ را شرط نمی‌دانند. در هر حال با توجه به شرایط ذکر شده، مجنون، مُکره، مضطر و امثال آن هیچ‌گاه مرتد شناخته نمی‌شوند.