ذبل. [ ذَ ب َ ] ( ع اِ ) پوست باخه دریائی یا برّی یا گوش ماهی یا استخوان پشت دابه دریائی که از آن دست برنجن و شانه ها سازند و خاصیتش آن است که شانه کردن با آن رشگ ( یعنی ) بیضه شبش و سبوسه سر را زایل گرداند. ( منتهی الارب ). و در لغت نامه های مترجم معنی و تفسیر آن به اشکال ذیل آمده است : پوست تمساح. استخوان پشت جانوری آبی که از آن زیور سازند. پوست باخه دریائی. گوش ماهی. پوست کشف. استخوان ماهی که از آن دست برنجن و شانه سازند. چیزی است چون عاج و آن کاسه سنگ پشت دریائی است که دست برنجن از آن کنند. پوست سلحفاة بحری یا برّی یا استخوانهای حیوانی بحری که از آن شانه و دست آورنجن کنند. سنگ پشت دریائی و آن چیزی است مانند عاج و آن را باخه و گوش ماهی نیز گویند. کشف که از آن انگشتری سازند. مهذب الاسماء و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: ذَبَل ، استخوان سلحفات هندیه باشد نه پوست آن چنانکه بعضی گمان برده اند. و آن بسیار سیاه بود و نوعی از آن به زردی زند. و بهترین ذبل آن است که محکم و سخت براق باشد. و آن خشک است در درجه دویم. و چون آن را سائیده و بیاشامند بواسیر سست کند و بریزاند و همچنین ضماد آن چون بر آماسها و سرطانات و خنازیر طلی کنند محلل بود. و شرب آن با انگبین ریشها و خستگیهای قصبه را ملتحم کندو نفث الدم و تب ربع را قطع کند. و بخور آن با پاره ٔچوب داری که آدمی را بر آن آویخته باشند یا با مقدارخاک گور کشته برای منع سحر و فتنه مجرب است و نیز دشمنانگی میان دو خصم را بدوستی و آشتی آرد. و از خواص آن آن است که شانه آن شپش و ریزش موی را منع کند.و چون زن از آن انگشتری کند مانع اسقاط جنین بود و ولادت را آسان کند و ضماد آن از جا دررفتگی استخوان وبروز مقعده ( بیرون آمدن نشیمن ) را سود بخشد و فرزجه آن را چون زن برگیرد منع سیلان رطوبات کند. و آن مضر کبد است و مصلح آن سیب است. و مقدار شربت آن تا نیم درهم باشد و بدل آن استخوان خارپشت است - انتهی. در ترجمه صیدنه ٔابوریحان بیرونی آمده است : ثعلب از ابن الاعرابی روایت کند که عرب پشت سلحفاة بحری را ذبل گوید و از او دست بندها سازند و زنان در دست کنند و ابن سمبل گوید که ذبل شاخ حیوانی را گویند که از او دست بندها سازند ودر این معنی شعر جریر را آورده در صفت زنی : تری العبس الحولی جونا بکوعها لها مسلکا من غیر جاع و لا ذبل. و به هندی او را کجو گویند و به رومی سیلویان گویند - انتهی.
معنی کلمه ذبل در فرهنگ معین
(ذَ بْ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - گوش ماهی . ۲ - سنگِ لاک پشت . ( ~. ) [ ع . ] (مص ل . ) ۱ - پژمردن . ۲ - باریک میان شدن .
۱ - ( مصدر ) پژمردن پژمرده شدن . ۲ - خشکیده پوست شدن . ۳ - باریک میان شدن . ۴ - لاغر شدن ( اسب و جز آن ) . بی فرزندی زن .
معنی کلمه ذبل در ویکی واژه
گوش ماهی. سنگِ لاک پشت. پژمردن. باریک میان شدن.
جملاتی از کاربرد کلمه ذبل
کم رکبو من بنی صخر رحی قلل علی سوی محور العساله الذبل
گفت بقراط حد ایلاوس وجع قولن معالذبل منهوس
تن مذبله ای باشد بیدل دله ای باشد آخر یله ای باشد دل مظهر ذات حق
بب زندگی این خوش عبارت لوانت لاوه نج من ذبل و کان بست ؟
نقلست که او را دختری آمد در همه خانه هیچ نبود بدو گفتند چرا از کسی چیزی نخواهی تا کار مهمان بسازی گفت ندانستهٔ که سوال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند اکنون در آن وقت که این مهمان در این پردهٔ ظلمت مادر بود لطف حق تعالی را تیهٔ معده او همی ساخت اکنون که به صحراء جهان آمد روزی که بازگیرد چون دانست که شب درآمد و دل زنان ضعیف باشد نیم شبی بگوشهٔ شد و روی بخاک نهاد و گفت: الهی چون مهمان فرستادی بیواسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز هنوز این مناجات تمام نکرده بوده از سقف خانه درستهاء زر سرخ باریدن گرفت هاتفی آواز داد و گفت: خذبلاحساب و کل بلاعتاب بستان بیحساب و بخور بیعتاب سر از سجده برآورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد مردمان گفتند ای صدیق عهد این بدین نیکوئی از کجاست گفت: در دار الضرب ملک اکبر زدهاند و دست تصرف قلابان بدو نرسیده است.
صفت شهر مصر. بر بالایی نهاده و جانب مشرقی شهر کوه است اما نه بلند بلکه سنگ هاست و پشت های سنگین. و بر کناره شهر مسجد طولون است بر سربلندی و دو دیوار محکم کشیده که جز دیوار آمد و میافارقین به از آ ن ندیدم. و آن را امیری از آن عباسیان کرده است که حاکم مصر بوده است. و به روزگار حاکم بامرالله که جدّ این سلطان بود فرزندان این طولون بیامدهاند و این مسجد را به سی هزار دینار مغربی به حاکم به امرالله فروخته و بعد از مدتی دیگر بیامدهاند و مناره ای که در این مسجد است به کندن گرفته. حاکم فرستاده است که شما به من فروخته اید چگونه خراب میکنید. گفتند ما مناره را نفروخته ایم. پنج هزار دینار به ایشان داد و مناره را هم بخریده. و سلطان ماه رمضان آن جا نماز کردی و روزهای جمعه. و شهر مصر از بیم آب بر سربالایی نهاده است و وقتی سنگ های بلند بزرگ بوده است، همه را بشکستند و هموار کرده و اکنون آن چنان جایها را عقبه گویند. و چون از دور شهر مصر را نگاه کنند پندارند کوهی است و خانه های هست که چهارده طبقه از بالای یکدیگر است و خانه های هفت طبقه، و از ثقات شنیدم که شخصی بر بام هفت طبقه باغچه ای کرده بود و گوساله ای آن جا برده و پرورده تا بزرگ شده بود و آن جا دولابی ساخته که این گاو میگردانید و آب از چاه برمی کشید و بر آن بام درخت های نارنج و ترنج و موز و غیره کشته و همه دربار آمده و گل و سپرغمها همه نوع کشته، و از بازرگانی معتبر شنیدم که بسی سراهاست در مصر که در او حجره هاست به رسم مستغل یعنی به کرا دادن که مساحت آن سی ارش در سی ارش باشد سیصد و پنجاه تن در آن باشند. وبازارها و کوچهها در آن جاست که دائما قنادیل سوزد چون که هیچ روشنائی در آن جا بر زمین نیفتد و رهگذر مردم باشد. و در شهر مصر غیر قاهره هفت جامع است چنان که به هم پیوسته و به هر دو شهر پانزده مسجد آدینه است که روزهای جمعه در هر جای خطبه و جماعت باشد. در میان بازار مسجدی است که آن را باب الجوامع گویند و آن را عمرو عاص ساخته است به روزگاری که از دست معاویه امیر مصر بود، و آن مسجد به چهارصد عمود رخام قایم است و آن دیوار که محراب بر اوست سرتاسر تخته های رخام سپید است و جمیع قرآن بر آن تختهها به خطی زیبا نوشته، و ازبیرون به چهار حد مسجد بازارهاست و درهای مسجد در آن گشاده، و مدام در آن مدرّسان و مقریان نشسته و سیاحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد در آن گشاده، و مدام در آن مدرسان و مقریان نشسته و سیاحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد است و هرگز نباشد که در او کم تر از پنج هزار خلق باشد چه از طلاب علوم و چه غریبان و چه از کاتبان که چک و قباله نویسند و غیر آن. و آن مسجد را حاکم از فرزندان عمر و عاص بخرید که نزدیک او رفته بودند و گفته [که] ما محتاجیم و درویش و این مسجد پدر ما کرده است اگر سلطان اجازت دهد بکنیم و سنگ و خشت آن بفروشیم. پس حاکم صد هزار دینار به ایشان داد و آن بخرید و همه اهل مصر را بر این گواه کرد و بعد از آن بسیار عمارات عجیب در آن جا بکرد و بفرمود و از جمله چراغدانی نقره گین ساختند شانزده پهلو چنان که هر پهلوی از او یک ارش و نیم باشد، چنان که چراغدان بیست و چهار ارش باشد و هفتصد و اند چراغ در وی میافروزند در شب های عزیز، و گفتند وزن آن بیست و پنج قنطار نقره است هر قنطار صد رطل و هر رطل صد و چهل وچهار درهم نقره است. و میگویند که چون این چراغدان ساخته شد به هیچ در در نمی گنجید از درهای جامع از بزرگی که بود تا دری فرو گرفتند و آن را در مسجد بردند و باز در بر نشاندند. و همیشه در این مسجد ده تو حصیر رنگین نیکو بر بالای یکدیگر گسترده باشد. و هر شب زیاده از صد قندیل افروخته، و محکمه قاضی القضاة در این مسجد باشد. و بر جانب شمالی مسجد بازاری است که آن را سوق القنادیل خوانند. درهیچ بلاد چنان بازاری نشان نمی دهند. هر ظرایف که در عالم باشد آن جا یافت میشود. و آن جا آلتها دیدم که از ذبل ساخته بودند.