معنی کلمه حریز در لغت نامه دهخدا
حریز. [ ح َ ] ( اِخ ) نام قریه ای به یمن و گویند از آنجا تا صنعاء نیم روز راه است. یاقوت گوید: حزیز با دو زای نیز آمده است. ( معجم البلدان ).
حریز. [ ح ُ رَ ] ( اِخ ) ابن ابی حریز، عبداﷲبن حسین ازدی کوفی است. پدرش قاضی سجستان بود. از زرارةبن أعین روایت دارد و علی بن رباط و عبداﷲبن عبدالرحیم اصم وجز ایشان از وی. دارقطنی در «المؤتلف و المختلف » گوید: وی از مشایخ شیعه بود، و طوسی او را در عداد مصنفان شیعه شمرده است. ساکن سجستان بود و از جعفر صادق روایت میکرد و حمادبن عیسی از وی روایت کند. نجاشی گوید او در جنگ با خوارج شرکت جست و به سجستان منتقل گشت و در آنجا کشته شد. ( لسان المیزان ج 2 ص 186 ).
حریز. [ ح ُ رَ ] ( اِخ ) ابن سراحیل کندی. صحابی است ، و بعضی روایات از او نقل شده است و به سال 66 هَ. ق. در وقعه جارف به شهادت رسیده است. صحابی دیگری نیز بدین اسم بوده است. ( قاموس الاعلام ترکی ).
حریز. [ ح ُ رَ ] ( اِخ ) ابن عبداﷲ. از فقهای شیعه است. او راست : کتاب الزکاة. کتاب الصلاة. کتاب الصیام. کتاب النوادر. ( ابن الندیم ).
حریز.[ ح ُ رَ ] ( اِخ ) ابن عبداﷲ ازدی سجستانی. یکی از مشایخ شیعه و از روات فقه از ائمة است. ( ابن الندیم ).
حریز. [ ح ُ رَ ] ( اِخ ) ابن عثمان. یکی ازخوارج است. و سیوطی در تاریخ الخلفاء ص 144 او را در عداد روایت کنندگان از عبدالملک بن مروان شمرده است.
حریز. [ ح ُ رَ ] ( اِخ ) ابن محرز. کشی او را در رجال شیعه برشمرده است. ( لسان المیزان ج 2 ص 187 ).