معنی کلمه جري در لغت نامه دهخدا
جری. [ ج َرْی ْ ] ( ع مص ) روان شدن آب. ( از منتهی الارب ). رفتن آب. ( ترجمان القرآن عادل بن علی ) ( تاج المصادر بیهقی ). روان شدن آب و مانند آن. ( از ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). رفتن آب و جز آن. ( دهار ). جَرَیان. جِریَة. جَریَة. ( از متن اللغة ) ( ازمنتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و منه : «نهر سریعالجریة». ( از اقرب الموارد ). || برفتار آمدن اسب. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). براه افتادن اسب و جز آن. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || بوقوع آمدن کار. ( از منتهی الارب ). بوقوع پیوستن کار. ( از ناظم الاطباء ). روی دادن کار. ( از اقرب الموارد ). || قصد کردن کاری را. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || بوقوع پیوستن قضا. ( از متن اللغة ). || بحرکت آمدن خورشید و ستارگان و باد و جز آن. ( از متن اللغة ). || وکیل ساختن کسی را. ( از اقرب الموارد ).
جری. [ ج ِ را ] ( از ع ، اِ ) مأخوذ از تازی در فارسی ، یا جرا وظیفه و راتبه. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). مخفف اجراء به معنی اجری ، اجراء، جیره ، جرایه است. رجوع به اجری شود :
گفت پیغمبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری.مولوی.چون جری کم آمدش در وقت چاشت
زد بسی تشنیع او، سودی نداشت.مولوی.عقل او کم بود و حرص او فزون
چون جرا کم دید شد تندو حرون.مولوی.دور از او وز همت او کاین قدر
از جری ام آیدش اندر نظر.مولوی.- جری خوار ؛ وظیفه خوار. راتبه بگیر. مواجب گیر :
مهمان و جری خوار قصر اویند
هم قیصر و هم امیر دیلم.ناصرخسرو.
جری. [ ج َ ] ( از ع ، ص ) جری ٔ. بی باک. بهادر. دلاور. شجاع. ( ناظم الاطباء ). دلیر. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). بستاخ. گستاخ. ( یادداشت مؤلف ). گویند: فلانی برسر ما جری شد؛ یعنی شیرک شد و ما را زیرچاق خود کرد. ( آنندراج ) :
گویدت این گورخانه است ای جری
که دل مرده بدانجا آوری.مولوی.- جری شدن ؛ گستاخ گشتن. جسور شدن :
ترغیب کرد آن لب میگون به بوسه ام