بظر. [ ب َ ] ( ع اِ ) تلاق. ج ، بُظور. و منه قولهم فی الشتم : امصص بظر فلانة. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). بیظر. بُظارَه. ( منتهی الارب ). دلاغ و آن موضعی است که خاتنان عرب برند. ( یادداشت مؤلف ). خروس. خروسه. خروسک. گندمک. ( زمخشری ) ( ازیادداشت مؤلف ). || بلندی میان دو لب فرج. ( آنندراج ). || انگشتری. ( منتهی الارب ). بظر. [ ب َظَ ] ( ع مص ) با بُظرَة گردیدن مرد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || درازتلاقی و درازتلاق شدن. || ختنه کردن جاریه را. ( از منتهی الارب ). بظر. [ ب َ ظَ ] ( ع اِ ) درازتلاقی. ( ناظم الاطباء ). زنان را بر فرج فزونیکی است و آنرا ختنه کنند و آن فزونی ببرند و بتازی آن فزونی را بظر گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || انگشتری. ( ناظم الاطباء ).
معنی کلمه بظر در فرهنگ فارسی
دراز تلاقی ٠ زنان را بر فرج فزونیکی است و آنرا ختنه کنند و آن فزونی ببرند و بتازی آن فزونی را بظر گویند ٠ یا انگشتری ٠
جملاتی از کاربرد کلمه بظر
بظرف جود تو بحر عمان کم از قطره بوزن حلم تو کوه گران کم از مثقال
آنکه بآزاده خوئی و بظریفی است بر دل آزادگان عزیز و گرامی
تا خود چه شود کار من و ساقی و مطرب کاندل به لطافت برد و این بظرافت
قوله: وَ اسْتَمِعْ، السمع ادراک المسموع و الاستماع طلب ادراک المسموع بالاصغاء الیه، یَوْمَ یُنادِ الْمُنادِ، ای صفة یوم ینادی، محذوف المضاف و هو مفعول به و لیس بظرف و المنادی هو الملک النافخ فی الصور و هو اسرافیل و النداء نفخه، سمّی نداء من حیث انّه جعله للخروج و الحشر و انّما یقع ذلک بالنداء کاذان المؤذّن و علامات الرحیل فی العساکر. و قیل هو النداء حقیقة، مِنْ مَکانٍ قَرِیبٍ یعنی صخرة بیت المقدس هی اقرب الارض من السماء بثمانیة عشر میلا و موضعها وسط الارض یقف علیها الملک و یضع اصبعیه فی اذنیه و ینادی ایّتها العظام النخرة و الاوصال البالیة و اللحوم المتمزّقة و الشعور المتفرّقة قومی الی محاسبة ربّ العزّة و سمّی قریبا لان کلّ انسان یسمعه من طرف اذنه. و قیل المنادی هو اللَّه، و المکان القریب الاذن.
هر قدر بظرف حسن گنجید مشاطهٔ صنع بروی آراست
زاهد از عرفان ماکی بهره یابد عارفا چون بظرفش می نگنجد بحر بی پایان ما