برکردن

معنی کلمه برکردن در لغت نامه دهخدا

برکردن. [ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بلند کردن. بربردن. بالا بردن. ( فرهنگ فارسی معین ). برداشتن. رجوع به بردن و برداشتن و بالا بردن شود :
بدخواه تو هرچند حقیر است مر او را
از تخت فرودآورو برکن بسر دار.فرخی.- برکردن چشم ( دیده ) ؛ باز کردن و نگریستن. بالا کردن سر و نگاه کردن :
جان بدیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده بهر دیداری.سعدی.مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که بر هم زنم به تیر از دوست.سعدی.چشمی که جز بروی تو برمیکنم خطاست
وآن دم که بی تو میگذرانم غبینه ای.سعدی.چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
بهمین دیده سر دیده اقوامم نیست.سعدی.دیده شاید که بی تو برنکنم
تا نبیند فراق دیدارت.سعدی.صبحدمی که برکنم دیده بروشنائیت
بر در بندگی زنم حلقه آشنائیت.سعدی.بنده زاده چو در وجود آمد
هم بروی تو دیده برکرده ست.سعدی.شب از نرگسش قطره چندی چکید
سحر دیده برکرد و دنیا بدید.سعدی.- || بینا شدن. روشن چشم شدن :
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده برکرد دوش.سعدی.- برکردن سر ؛ بلند کردن سر :
برنه بسر کلاه خرد وآنگه
برکن بشب یکی سوی گردون سر.ناصرخسرو.فتنه چو شدی چنین برین خاک
یکّی برکن سوی فلک سر.ناصرخسرو.زیر سپهر قمر سر برنکرد گلی
کآن دید روی امان یا دادبوی وفا.مجیر بیلقانی.عنقا برکرد سر گفت کزین طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب.خاقانی.ور بی تو میان ارغوان و سمنم
بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم.سعدی.- || سر برافراشتن. برتر آمدن :
گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی.ناصرخسرو. || افراشتن. بالا بردن. برافراشتن. ساختن : چون خضر کشتی را سوراخ کرد کودک را بکشت و دیوار خراب را برکرد. ( مجمل التواریخ ). || بحرکت درآوردن. به تک داشتن. دواندن :
بگفت این و از جای برکرد رخش
بگرزی سواری همی کرد پخش.

معنی کلمه برکردن در فرهنگ عمید

۱. بالا بردن.
۲. افراختن.

معنی کلمه برکردن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- بلند کردنبالا بردن . ۲- آتش افروختن . ۳- از بیخ برکندن . یا از بر کردن .
در تداول عامه دوام آوردن زنده ماندن .

جملاتی از کاربرد کلمه برکردن

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
بر روی تو جان بدادنم آسان است بی روی تو صبرکردنم آسان نیست
«چون این دو مقدّم بیامدند و بمردم مستظهر گشت، امیر روز آدینه از اینجا برداشت‌ و بر مقدّمه برفت، جریده‌ و ساخته‌، با غلامی پنجاه و شصت و پیاده‌یی دویست کاری‌تر از هر دستی‌، و بحصاری رسید که آنرا برتر می‌گفتند، قلعتی سخت استوار [و] مردان جنگی با سلاح تمام‌ . امیر گردبرگرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همّت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی، نپایست‌ تا لشکر دررسد، با این مقدار مردم جنگ درپیوست و بتن عزیز خویش پیش‌کار برفت با غلامان و پیادگان، و تکبیر کردند و ملاعین‌ حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول‌ که زمین بخواست درید، و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعت‌اند. امیر غلامان را گفت: دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که سر از برج برکردندی‌ .
یک روز مجلس می‌گفت. پیر زنی نعره بزد شبلی را خوش نیامد گفت: موتی یا ماوراء الستر بمیرای زیر بوده گفت: جئت حتی اموت آمدم تا بمیرم ویک قدم بر گرفت و جان تسلیم کرده فریاد ازمجلسیان برخاست شبلی برفت تا یکسال از خانه بیرون نیامد و می‌گفت: عجوزهٔ پابرکردن ما نهاد.
غبار مقدمت حشر دو عالم آرزو دارد قیامت می‌کند دل را نمی‌باید خبرکردن
از میان دل و جان تو چو سر برکردند جان به شکرانه نهی تو به میان نستیزی
شب سور است پنداری جهان را که برکردند از ایوانش مشاعل