معنی کلمه ايشان در لغت نامه دهخدا
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هِشت زنده نه رمه.رودکی.من شاعری سلیمم با کودکان صمیمم
زیراکه جُعل ایشان دوغ است یالکانه.طیان.ایشان بدان شارستان اندر رفتند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.دقیقی.چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.دقیقی.بپرسید رستم از ایشان سخن
که دستان سام این نراند ز بن.فردوسی.از ایشان دو گرد گزیده سوار
زریرسپهدار و اسفندیار.فردوسی.تو گویی از اسرار ایشان همی
فرستد بدو آفتاب اسکدار.عنصری.به زخم پای ایشان کوه دشت است
به زخم یشک ایشان دشت شد یار.عنصری.وی قوم غزنین را نصیحت های راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته. ( تاریخ بیهقی ).
سپس بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.ناصرخسرو.ایشان خلاف دل نکنند. ( از اسرارالتوحید ).
اولیاء اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیب ایشان باخبر.مولوی. || گاه برای حیوان نیز به کار رفته. ( فرهنگ فارسی معین ). برای غیر ذوی العقول ( حیوان و جز آن ) نیز استعمال شده است :
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.رودکی.شتورکث ، سبکث ، بحاکث... شهرکهایی اند از چاچ و از ایشان کمانهای چاچی خیزد. ( حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 117 ). و بیشتر از این ناحیت بربریان پلنگ خیزد که بربریان شکار ایشان کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. ( حدود العالم ). پس ساعات مستوی راست آنند که عدد ایشان مخالف تواند بودن مر عدد ایشان را بشب. ( التفهیم ).