انتقاض

معنی کلمه انتقاض در لغت نامه دهخدا

انتقاض. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) باز کردن بنا و تاب رسن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). در هم گسسته شدن بناو باز شدن تابهای ریسمان. ( از اقرب الموارد ). ویران شدن بنا. ( مصادر زوزنی ). تاب باز شدن رسن. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || شکستن پیمان و جز آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). شکسته شدن عهد. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || باطل شدن طهارت. || عود کردن زخم بعد از بهبود. || تباه شدن امر پس از التیام آن. ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) شکستگی عهد و جز آن. ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه انتقاض در فرهنگ معین

(اِ تِ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) شکستن . ۲ - به هدر دادن ، تباه نمودن . ۳ - (مص ل . ) تباه شدن .

معنی کلمه انتقاض در فرهنگ عمید

۱. شکستن عهد و پیمان، پیمان شکنی.
۲. عودت زخم پس از بهبود یافتن.
۳. باطل شدن طهارت بر اثر یکی از مبطلات.
۴. پاره شدن.

معنی کلمه انتقاض در فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) شکستن گسیختن (تاب رسن پیمان و جز آن ). ۲ - ( مصدر )تباه شدن. ۳ - ( اسم ) پیمان شکنی پیمان گسلی . جمع : انتقاضات .

معنی کلمه انتقاض در ویکی واژه

شکستن.
به هدر دادن، تباه نمودن.
تباه شدن.

جملاتی از کاربرد کلمه انتقاض

و باید که مداومت مراعات را سبب تبقیه محبت تنها نشمرند، بل آن را در جملگی امور و اسباب مطرد دانند، یعنی اگر در تعهد مرکوب یا ملبوس یا منزل یا چیزی دیگر فی المثل اهمال برزند و حسن رعایت را در باب هر یک به اتصال مقرون ندارند از فساد و انتقاض آن چیز ایمن نباشند؛ پس چون صورت در و دیوار از تغافل در تعهد به تشویش و خرابی می گراید بنگر که جفای کسی که امید همه خیرات ازو بود و اعراض از کسی که انتظار مشارکت در سرا و ضرا بدو بود چه تأثیر کند، بعدما که ضرری که از اختلال نوع اول متوقع بود بر فوات یک نوع منفعت مقصور باشد، و وجوه ضرری که از جفای دوستان و انقطاع مودت ایشان منتظر بود متنوع؛ چه اگر دشمن شوند و منافع ایشان با مضار گردد از غوایل عداوت ایشان خوف بی نهایت بود، و انقطاع امید از چیزی که آن را بدلی نتواند بود بعلاوه حاصل، و به التزام مداومت مراعات از وخامت عاقبت فراغت می توان یافت و از این فضیلت تمتع گرفت.
تا از آن دیده سبب را جست دید کز چه شد آن انتقاض و آن مزید
در حل و عقد حبل متین است حکم تو زان همچو رشته قدرش انتقاض نیست
ملک‌زاده گفت: شنیدم که در عهد ضحّاک که دو مار از هر دو کتف او بر‌آمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمهٔ آن دو مار ساختندی. زنی بود هنبوی نام، روزی قرعهٔ قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد. هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود بر ایشان برانند. زن به درگاه ضحّاک رفت، خاک تظلّم بر‌سر‌کنان نوحهٔ دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانه‌ای مردی بود، امروز بر خانهٔ من سه مرد متوجّه چگونه آمد؟ آواز فریاد او در ایوان ضحّاک افتاد، بشنید و از آن‌حال پرسید. واقعه چنانکه بود آنها کردند. فرمود که او را مخیّر کنند تا یکی ازین سه‌گانه که او خواهد، معاف بگذراند و بدو باز دهند. هنبوی را به‌در زندان سرای بردند. اول چشمش بر شوهر افتاد، مهر مؤالفت و موافقت در نهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد، خواست که او را اختیار کند؛ باز نظرش بر پسر افتاد، نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و به‌جای پسر جگر‌گوشهٔ خویشتن را در مخلب عقاب آفت اندازد و او را به سلامت بیرون برد؛ همی ناگاه برادر را دید در همان قید اَسار گرفتار‌؛ سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان‌، با خود اندیشید که هر چند در ورطهٔ حیرت فرو مانده‌ام، نمی‌دانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دل‌ِ بی‌قرار را بر چه قرار دهم، اما چه کنم که قطع پیوند برادری دل به هیچ تأویل رخصت نمی‌دهد، ع، بر بی‌بدل چگونه گزیند کسی بدل‌؟ زنی جوانم، شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی به آب وصال او بنشانم و زهر فوات این را به تریاک بقای او مداوات کنم، لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند، برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم. ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از زندان به‌در آورد. این حکایت به سمع ضحاک رسید، فرمود که فرزند و شوهر را نیز به هنبوی بخشید. این افسانه از بهر آن گفتم تا شاه بداند که مرا از گردش روزگار عوض ذات مبارک او هیچکس نیست و جز از بقای عمر او به هیچ مرادی خرسند نباشم و می‌اندیشم از وبال آن خرق که در خرقِ عادت پدران می‌رود که عیاذاً بِالله حَبلِ نسل به انتقاض رسد و عهد دولت به انقراض انجامد، کَما قالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ: فَقُطِعَ دابِرُ القَومِ الَّذینَ ظَلَمُوا. شاه گفت: نقش راستیِ این دعوی از لوح عقیدت خویش برمی‌خوانم و می‌دانم که آنچه می‌نمایی، رنگ تکلّف ندارد، امّا می‌خواهم که به طریق محاوله بی‌مجادله درین ابواب خطاب، دستور بشنوی و میان شما به تجاوب و تناوب فصلی مشبع و مستوفی رود تا از تمحیص اندیشهٔ شما، آنچ زبدهٔ کارست، بیرون افتد و من بر آن واقف شوم. ملک زاده گفت: شبهت نیست که اگر دستور به فصاحت زبان و حصافتِ رای و دهای طبع و ذکای ذهن که او را حاصل است خواهد که هر نکته‌ای را قلبی و هر ایجابی را سلبی و هر طردی را عکسی اندیشد، تواند، اما شفاعت به لجاج و نصیحت به احتجاج متمشّی نگردد و من به‌قدر وسع خویش درین راه قدمی گذاردم و حجاب اختفا از چهرهٔ حقیقت کار برانداختم. اگر می‌خواهی که گفتهٔ من در نصاب قبول قرار گیرد، قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیِّ ، و اگر نمی‌خواهی که بر حسب آن کار کنی، لَا اِکراَهَ فِی الدّینِ.
و باید که از احوال دشمنان متفحص بود و در تفتیش اخبار ایشان مستقصی، تا بر مکر و خدیعت ایشان واقف گردد و مانند آن فرا پیش گیرد، و بدان بر انتقاض مساعی آن قوم ظفر یابد، و نکایت اعدا در مسامع رؤسا و دیگر مردمان مقرر باید کرد تا سخن مزخرف ایشان قبول نکنند، و مکایدی که سگال اند رواج نیابد، و در اقوال و افعال متهم گردند. و باید که معایب دشمنان نیک معلوم کند و بر نقیر و قطمیر آن واقف گردد و آن را جمع کند، و در اخفای آن شرایط احتیاط نگاه دارد، چه نشر معایب دشمن مقتضی فرسودگی او بود بران، و عدم تأثر ازان، ولیکن چون به قوت خویش آن را ظاهر گرداند کسر و قهر او حاصل آید، و اگر بر بعضی ازان او را تنبیهی کند پیش از نشر، تا چون داند که بر معایب و مثالب او وقوف یافته اند دل شکسته و ضعیف رای گردد، شاید. و در این باب تحری صدق شرط بزرگتر بود، چه کذب از دواعی قوت و استیلای خصم بود. و بر شیم و عادات هر صنفی باید که وقوف یابد تا هر چیزی را به مقابل آن دفع کند، و آنچه موجب قلق و ضجرت ایشان بود همچنین معلوم کند، که ظفر در مضمون آن مدرج بود، و بهترین تدبیری دراین ابواب آن بود که خویشتن را بر اضداد و منازعان تقدمی حقیقی حاصل کند، و در فضایلی که اشتراک میان هر دو جانب صورت بندد سبقت گیرد، تا هم کمال ذات او و هم وهن خصوم تقدیم یافته باشد، و دوستی با دشمنان فرانمودن و با دوستان ایشان موافقت و مخالطت کردن از شرایط حزم و کیاست بود، چه معرفت عورات و مزال أقدام و مواضع عثرات ایشان بدین وجه آسانتر دست دهد.