اخامص
معنی کلمه اخامص در فرهنگ معین
معنی کلمه اخامص در فرهنگ عمید
معنی کلمه اخامص در فرهنگ فارسی
معنی کلمه اخامص در ویکی واژه
گودیهای کف دست و پا و میان بدن.
جملاتی از کاربرد کلمه اخامص
دادمه گفت: شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستانسرایی خرامید، بر کنارِ حوضی به تماشایِ بطان بنشستند که هر یک برسان (؟به سان) زورقِ سیمین بر رویِ دریای سیماب گذر میکردند یکی ملّاحوار به مجدفهُ پنجهٔ پای، کشتیِ قالب را به کنار افکندی، یکی چون بازیگران که گاهِ تعلیم از نردبانِ هوا بر سطحِ دجله معلّق زنند سرنگون به آب فرو شدی، یکی غسلِ جنابتِ سفاد را از اخامصِ قدم تا اعالیِ ساق میشستی، یکی مضمضه و استنشاق از رفعِ حدثِ ملامست برآوردی. گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی. گاه چون قصّاران لباسِ آب بافتِ جناحین به قرصهٔ صابونِ حباب میزدند، گاه چون زرّادان درعِ غدیر را بر شکلِ غدایرِ معنبر و مسلسلِ نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره میانداختند. ساعتی بر طرفِ آن حوض نظّارهٔ کارگاهِ قدر میکردند تا خود آن مرغانِ بحرکت را از جامهٔ تموّج آب که بشعرِ آسمانگون ماندی، نقشبندِ کُن فَیَکُون چگونه پدید آورد. خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی، مرجانی که آفرینش در حقّهٔ دهانِ هیچ معشوق مثل آن ننهاد ، مرواریدی که روزگار به نوکِ مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت، چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحمِ هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراقِ آن حالت از دستش درافتاد، بطی به منقار در گرفت و فرو خورد. بورجمهر مشاهدت میکرد و پوشیده میداشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانهٔ خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد. خسرو از آن گوهر یاد آورد. معتمدی فرستاد تا به جدِّ بلیغ در آن موضع طلب کنند. بسیار طلب کرد و نیافت. خسرو در تغابنِ تضییع آن بیم بود که رشتهٔ پر گوهر از سرشگِ دیده بگشاید. بزورجمهر را حاضر کرد و گفت : اگرچ آن درِّ یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد ، امّا حالی راه من بر فواتِ آن رنج دل میبینم ؛ چارهٔ این کار چیست ؟ بزورجمهر به حکمِ آنک خداوندِ طالع خود را در آن وقت موبّل و نحوسِ کواکب را به نظرِ عداوت ناظر، با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست، اشارت به یکی نتوان کرد و اگر مجملاً بگویم که در شکمِ بطانست، میترسم که تأثیرِ طالع نامساعد اصابتِ حکم را در تآخیر دارد تا بطانِ بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند، خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند یا به خیانت ؛ آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت. چندانک اخترِ اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی ،