خرم روان. [ خ ُرْ رَ رَ ] ( ص مرکب ) شادروان. آنکه روان او شاد است : همیشه بودشاد و خرم روان بی اندوه باشد ز گشت زمان. فردوسی.چنان کاین عروس از درم خرم است بزر بود خرم روان عنصری.خاقانی.
جملاتی از کاربرد کلمه خرم روان
چنانک این عروس از درم خرم است به زر بود خرم روان عنصری
پرواز کرده جان منوچهر سوی تو دیده تو را به کعبه و خرم روان شده
دل ملک ز شما شاد و جان ما خرسند خدای راضی و خرم روان پیغمبر
سپوزنده چون کام گرفت و لختی آرام یافت، افسانه دزد و آویز شهریارش چشم از دیدن دربست و لب از گفتن بردوخت. خاتون اشک یله کرد و بنیاد گله، که آن گرمی از چه رست و این سردی از چه خاست؟ چندان ویله پخت و پیله پرداخت که راز از دل بر زبان افتاد و زبان روشنگر درد نهان شد. نازنین یار شوهر دوست که پیمان کیهان شکسته بود و پاک دیده و پاکیزه دامن بر خاک کشته خویش نشسته خندان خندان بغل بر گشاد و سرهنگ را تنگ تنگ در بر کشید، دست بر سر و موی سود و بوسه بر لب و روی زد که چه جای تیمار و درد است و اشک گرم وناله سرد، جفت من در توش و تن با ساز و برگ است و دور از جان شیرین تو نوگذشته و تازه مرگ، اینک از خاکش بر آرم و آرامش خرم روان ترا بردار سپارم.
توانائی بندگان از تو شد مرا شاد و خرم روان از تو شد
تر و تازه خزان تو چو بهار خوی و خرم روان تو چو سحور
جهان نماند و خرم روان آدمیای که باز ماند از او در جهان به نیکی یاد
زهی ز جاه تو قاصر ضمیر هر مخلوق خهی ز جود تو خرم روان هر موجود
از آن جایگه رفت خرم روان به پیش آمدش ژرف رودی روان