شعله خو

معنی کلمه شعله خو در لغت نامه دهخدا

شعله خو. [ ش ُ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) شعله خوی. آتشی. ( ناظم الاطباء ). آتش طبع. آتش مزاج. و صاحب آنندراج گوید: آن را درباره محبوب بکار برند :
نتواند آرزویی در دل نهاد خرمن
برقی ز شعله خویی گر در نهاد باشد.ظهوری ترشیزی ( از آنندراج ).|| آتش خوی و تندخوی. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه شعله خو در فرهنگ فارسی

شعله خوی آتشی آتش طبع

جملاتی از کاربرد کلمه شعله خو

از شرار شعله خوی تو جمعی سینه سوز وز فروغ آتش روی تو قومی دل کباب
سپند از سوختن ای سیدا ممتاز می گردد ز برق شعله خو گلدسته بندد خار صحرایم
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعله خوی تو که بس می آمد؟
اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست میروم دور شوم، پای گریزم بسته است
گردید قسمتم ز ازل عشق شعله خو ساقی مرا به جرعهٔ می جانگداز کرد
مرا به دوزخ هجر، ای صنم عذاب مکن برای سوختنم، عشق شعله خو کافی ست
از گلستان تو هر خار چرا گل چیند؟ شعله خوی تو رعناتر ازین می بایست
از شوخی تو برق شرروار می رمد ای شعله خوی من تو هنوز آرمیده ای
آن شعله خو مزاج ندانم چه می کند آتش فکنده در جگر دل کباب ما
تو که شعله خوی و ستمگری، به دو رُخ، دو خرمن آذری ز چه غم خوری، که به خرمنی، ز نگاه تو شرری رسد