حق دار. [ ح َ ] ( نف مرکب ) صاحب حق. محق. مستحق. - امثال : حق به حقدار می رسد.
معنی کلمه حق دار در فرهنگ عمید
۱. دارای حق، کسی که حق با اوست. ۲. آن که چیزی را به حق متصرف است.
جملاتی از کاربرد کلمه حق دار
نقش حق داری جهان نخچیر تست هم عنان تقدیر با تدبیر تست
ای صنمجوی صمدگو تا بهکی در زبان حق داری و در دل وثن
چنان حق دار ما را علم بیچون که بنمایم دمادم بیچه و چون
10- به هركس نبايد ديه داد، بايد به خانواده مقتول داد تا حقّ به حق دار برسد. (مسلّمة الى اهله )
چو حق داری طبیعت هیچ دانش همه وسواسها اینجا برانش
اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری همیشه جان و دلت در پناه الله ست
بند گوش او شده هم هوش او هوش با حق دار ای مدهوش او
چو دل پر یاد حق داری زفانت بود در آخرت هم راه جانت
شرم از حق دار ای رسوای دین تا بکی باشی چو گربه در کمین
ولی حق داری ای جان برادر! که میدانم نداری در بدن سر
در فقر اگر دمی تو با حق داری سرمایهٔ عاشقان مطلق داری
((و بايد در كار قضاوت ، رشوه خوار نباشد تا حقوق افراد راپايمال كند و نگذارد حق به حق دار برسد و نبايدمعطل گذارنده و تعطيل كننده سنت و قوانين و احكام الهى باشد تا امت را هلاك كنند)).
كلمه (اشتات ) جمع (شت ) است ، و شت مصدر است كه به معناى تفرق است ، و اگردر معناى متفرق استعمال شده به منظور مبالغه بوده ، و باز به همين منظور به صيغهجمع آمده ، ممكن هم هست مصدر نباشد، بلكه صفت باشد، به معناى متفرق ، همچنان كه كلمهحق ، وصفى است به معناى حق دار.
هيچ افتخارى بر آن زن ندارد، و آن مردى كه بر مسند قضا تكيه زده هيچ برترى نسبتبه زنى كه كودكش را تر و خشك مى كند ندارد، چون منصب حكومت و قضا _ البته براى كسى كه در آن دو منصب طبق حق عمل كند، و حق را به حق دار برساند _ جز خوندل و مشقت دنيوى اثرى ندارد چون در ظرف اسلام و براى مرد مسلمان قبول اين منصب ها در حقيقت خود را به معرض مخاطر و مهالك افكندن است ، چون هر لحظه ممكن است حق بيچاره اى را كه به جز رب العالمين حامى يى ندارد ضايع كند، (ان ربّكلبالمرصاد) رب العالمينى كه در كمين ستمكاران است ، بنابراين چه افتخارى هست براى مردان بر زنانى كه اگر اين مسؤوليت ها را نپذيرفته اند، براى اين است كه رب العالمين از آنان نخواسته ، و از آنان چيز ديگرى خواسته و برايشان ، خطى ديگر ترسيم كرده ، كه بايد ملازم خط خود باشند، و راه خود را بروند.