جملاتی از کاربرد کلمه گه پالای
من چنین در آتش و جیحون و عمّان شبنمی از محیط چشم دریا بار خون پالای من
جام بر کف گیر و چون خم سینه صافی کن نخست تا نماید با تو جان در جامِ خون پالای می
آن حامله تیغ حیض پالای صد ملک بیک شکم بزاده است
ساقیا صاف ار نداری دُردِئی کز تاب دود خون دل پالوده دارد چشم خون پالای من
در تو، ای دوست به خون ریختنم داری رای تو همین روی نما، تیغ خود از خون پالای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
در غم لعل لب و دردانه دندان تو لعل و درها دارم از مژگان خون پالای خود