گلو گو

معنی کلمه گلو گو در لغت نامه دهخدا

گلوگو. [ گْل ُ گ ِ ل ُ گ ُ ] ( اِخ ) این شهر را به آلمانی گلوگاو خوانند. شهری است به لهستانی «سیلسی » کنار ادر . دارای 26000 تن سکنه است.

معنی کلمه گلو گو در فرهنگ فارسی

شهریست در لهستان واقع در کنار رود اور دارای ۳٠٠٠٠ تن سکنه و صنایع غذایی.
این شهر را به آلمانی گلوک خوانند . شهری است به لهستانی سیلسی کنار ادر دارای ۲۶٠٠٠ تن سکنه است .

جملاتی از کاربرد کلمه گلو گو

لقمهٔ دولت رسیده تا دهان او گلوی او بریده ناگهان
نه چنگ گرگ گراید همی بنای گلو نه میش لنگ هراسد همی زشیر عرین
آن دم که شد بریده گلوی وی از قفا خنجر ز شرم، از کف شمر لعین فتاد
اولین سدّه در رهِ آدم بود نایِ گلو و طبلِ شکم
آخر به گلوی وی بباری پیکان ز پی جواب آمد
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
دوستان و دشمنانت را ز لطف و قهر خویش در گلو جز صاف جام و در سبو جز لای‌دن
طوق گلوی من شده خلخال ساق عرش قمری اگر به سرو خرامان رسیده است
و آن دگر را در گلو پیدا کند و آن دگر را در بدن رسوا کند
تو مرا از ذوق می‌گیری گلو تا بنالم گویمت آن جا مگیر